قدم‌های عاشـ ـقی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   




قدم‌هاے عاشـ ـقے

⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.






بیشتر خوانده شده‌ها





اوقات شرعی

امروز: دوشنبه 10 اردیبهشت 1403
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:




  • کاربران آنلاین

  • دهقان
  • انتظار
  • انانه
  • شمیم
  • سمیه صالحی


  •   توسل...   ...

     

    از بین خاطراتم، شیرین‌ترین خاطرات را تو راه اربعین داشتم. من به اتفاقِ همکارم و شوهرش به پیاده‌رویِ اربعین رفتیم. تا نجف با هم بودیم. آنجا از شوهرش جدا شدیم؛ چون دوستم کمی مشکل داشت و آرام راه می‌رفت و بین راه استراحت زیادی داشتیم. قرار شد کربلا هم را ببینیم.

    تویِ راه اتفاقات جالبی برایِ ما رخ داد. بین نجف تا کربلا یک موکب پیدا کردیم که مال عربها بود. کمی جلوتر موکب ایرانی‌ها بود. من به دوستم گفتم: ”بمون پیش وسایل تا من برم اونجا جا بگیرم“. رفتم… خدا را شکر جا و محل خوب، بزرگ و همه چیز مهیا بود. به دوستم گفتم: ”وسایل را بیار“. ده دقیقه راه هم نمی‌شد. دوستم رفت. من خسته بودم. خوابم برد. به خانم‌‌های کنارم سفارش کردم جای دوستم را نگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. هوا داشت تاریک می‌شد. دوستم هنوز برنگشته بود. حالم بد شد. پریشان شدم. ”خدایا جواب شوهرش را چی بدم؟ حالا چه کنم؟ کجا برم؟“

    زنگم می‌زدم. خط شلوغ بود. راه افتادم. یادم رفته بود کدام موکب است. هوا تاریک بود. متوسل شدم به صاحب‌الزمان. کنار یک موکب ایستادم. توی شلوغی مردم را نگاه می‌کردم، شاید ببینمش. یادم افتاد این همان موکب است. رفتم داخل، اما نبود. حالم بدتر شد. گفتم: ”امام زمان خودت گفتی وقتی تو شرایط بد، به چه کنم، چه کنم، افتادیم، به شما متوسل بشیم“. گفتم: ”یا صاحب‌الزمان ادرکنی“. گفتم: ”می‌دونم کمکم می‌کنی. دوستم ساداته و از خاندان خودتون. کمک کن ببینمش. کمک کن، پیداش کنم“.

    خدا را شاهد تا این را گفتم، دیدم دوستم جلوی چشمم با وسایلش در حال رفتن به سمت موکب بود. چند بار برام پیش آمد. هر وقت متوسل می‌شدم جوابم را می‌دادند. کراماتی آنجا دیدم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. ان‌شاالله با ریشه‌کن شدن کرونا، هر سال این سفر معنوی نصیب همه‌ی آرزومندانش بشود.

     

     ?خاطره‌: لیلا از خرم‌آباد

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [دوشنبه 1399-06-31] [ 06:42:00 ق.ظ ]





      سفری خیالی   ...

     

    دوستم گفت: ”دلنوشته‌ای برای اربعین بنویسید“. از روی بغض و لج گفتم: من که اصلا کربلا نرفتم و وقتی نرفتم دقیقا از چه چیز تعریف کنم؟ بعد از مدتی که بغضم را فرو دادم، به خودم گفتم که شاید برایِ نرفته‌ها هم جا باشد و شاید گاهی باید از نرفتن و ندیدن گفت.

    با دل و ذهنم کلنجار می‌رفتم که چه کنم و چه بنویسم؟! خودم را کوله بر دوش میان عاشقان رها کردم و قدم به قدم پیش می‌رفتم و میان زمزمه‌ها و حرف‌هایِ همسفرهایم به ”لبیک یا حسین“ می‌رسیدم. دیدم در میان این عمودها همه چیز مهیّا است و فقط باید دل به راه بدهی و بروی.

     

     

    بی‌خیال شدم و رو به شام کردم و پا به پای اُسرا به قدم زدن پرداختم. آفتاب بر سرم نعره می‌زد و خارِ بیابان بر پاهایِ برهنه‌ام تازیانه می‌کوبید. جرات نداشتم به پشت سر نظر کنم و حتی زمزمه‌ای بر لب بیاورم. فقط زخم بود و خون که پیش رو می‌رفت و من در قفایش مجبور به رفتن.

    طاقتم طاق شد و دست برایِ بیعت با یزید دراز کردم. چه فرق می‌کند که ظاهرا با یزید باشی و باطنت برای حسین بتپد؟؟! اینجا که امامت بر سرِ نیزه و حجتِ خدا در زنجیر است! اینجا که برای من سفره‌ای مهیا نیست!!! حفظ جان و تقیه هم که جایز است!!

    به حال برگشتم و عاقبتِ تقیه را دیدم؛ آنان که باطنشان یزیدی بود و ظاهرشان حسینی. از شرمندگی‌ام کم شد و محکمتر به راه بازگشتم.

    چقدر با کاروان اُسرا سخت می گذرد. نه از غذایِ چرب خبر هست، نه لباسی از حریر و نه حتی سرپناهی برای آرمیدن. چقدر باید از زبان ملت، نشخوارِ ارتداد بشنوم؟! مگر نمی‌دانند ما کاروانِ زندگیِ اسلام هستیم!

    وای؛ زینب جان! من گوشهایم سنگین شده و چشمهایم خواب آلود! می‌شود مرا عفو کنی از این همراهی؟! عطای همراهیِ اُسرا را به لقایش بخشیدم و به عمودها برگشتم. راستی اینجا هم جایگاهی ندارم و باید کوله را بردارم و به آشفتگیِ ذهن برگردم.

    گاهی باید نبود و نرفت. گاهی باید ندید و نگفت. حکمت صبوری برایم آشکار شد. باید صبر کرد و چشم به جاده دوخت. اگر دیروز همراه کاروان می‌رفتم، دینم را به دنیا می‌فروختم و شاید اگر امروز هم پیاده بر جاده می‌کوبیدم، عشق در سینه‌ام را به چشمانی که بر همه جا می‌چرخد، می‌باختم.

    لیاقت همراهی و پیاده رفتن را نداشتم، ولی اشتیاق حسینی بودن و حسینی شدن را تا ابد بر سینه می‌کوبم و امید به دیده شدن از فراز گنبدی که ضریح شش گوشه دارد و دستگیری سقای بی‌دست دارم.


    ?دلنوشته‌ای از سرکار خانم حقیقی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-06-30] [ 08:40:00 ب.ظ ]





      حسرت به دل   ...


    هر سال وقتی زائران اربعین را از تلویزیون می‌دیدم که با چه شوری به طرف حرم ارباب در حرکتند، _گویا که بال درآوردند و به سمت معشوق پرواز می‌کنند_ دلم می‌خواست یک بار هم که شده منم این حس زیبا را تجربه کنم.

    یادم می‌آید وقتی برای اولین بار پدرم گفت که می‌خواهد به پیاده‌روی اربعین برود، یک حس غریبی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که حداقل پدرم به آرزویش می‌رسد و از طرف دیگر ناراحت بودم که چرا من در این سفر همراهش نیستم.

    هیچ وقت یادم نمی‌رود که با چه شوق و ذوقی کوله‌اش را جمع کردم. حتی یادم هست، برادرم دو کیلو شکلات از آن سنگین‌ها خرید و سفارش کرد که حتما بین‌الحرمین پخش کند.

    وقتی بابا برگشت، گفت: این مسیر سختی‌های شیرین و لذت‌بخشی داشت. حتی گفت: آدم در حالت عادی بیشتر از یک ساعت نمی‌تواند آن شکلات‌های سنگین را تحمل کند، ولی نه تنها این کار برایش سخت نبوده، خیلی هم خوشحال و راضی بوده و با عشق این کار را انجام داده است.

    بابا آنقدر از حال و هوای کربلا گفت و گفت که برادرم را بدجور هوایی کرد، طوری که سال بعد با هم به کربلا رفتند. بابا گفت: ان‌شاءالله سال بعد خانوادگی می‌ریم، که متاسفانه این قضیه‌ی بیماری کرونا پیش آمد و همه‌ی عاشقای کربلا را حسرت به دل گذاشت.

    ان‌شاء‌الله روزی برسد که همه‌ی عاشقان اباعبدلله‌علیه‌السلام، حداقل یک بار این حس شیرین و لذت‌بخش را تجربه کنند.

     

    ”التماس دعای فرج“

     

    ?خاطره از هاجر زمانی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



     [ 06:14:00 ق.ظ ]





      زیباترین لحظه‌ی زندگیم   ...

     

    چند سالی بود که هوس زیارت تمام جانم را گرفته بود. کربلا برای من همیشه در خواب اتفاق می‌افتاد و در چند قدمی ضریح از خواب بیدار می‌شدم. نمی‌دانستم حسرت اینکه خواب بود را بخورم یا اینکه خوشحال باشم در خواب حرم آقا را دیدم.

    پارسال از همان اول محرم شروع کردم به گفتن اینکه ما باید اربعین کربلا باشیم. خیلی موانع سر راه بود اما به لطف خدا همه‌ی موانع برطرف شد.

    در تمام مسیر که به سمت کربلا می‌رفتیم مدام چشم می‌گرداندم تا حرم را ببینم؛ ولی راه طولانی بود. ترس داشتم از اینکه نکند نرسم؟! اما بالاخره با تمام هیجان و آن نگرانی‌هایِ شیرین رسیدیم و وارد همان خیابان معروف شدیم؛ «شارع العباس».

    چشمم افتاد به گنبدِ حضرت عباس‌علیه‌السلام و با هر قدمی که برمی‌داشتم، می‌ترسیدم از خواب بپرم. مدام با خودم تکرار می‌کردم: ”تشنه‌ی آب فراتم ای عجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا“. همین هم شد؛ گرفتم در بغل قبر شهیدِ کربلا را؛ منتها دیگر خواب نبود؛ واقعی‌ترین و زیباترین لحظه‌ی زندگیم بود.

     

     

    ?خاطره از فاطمه جمشیدیان

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [شنبه 1399-06-29] [ 10:55:00 ب.ظ ]





      تک‌تک ثانیه‌ها   ...


    کربلا، حس عجیبی دارد که هر کسی رفته باشد آن را درک می‌کند! به همین دلیل است که می‌گویند: ”بیچاره کسی‌که حرم را ندیده و بیچاره‌تر آن کسی‌که حرم را دیده“.

    خاطره‌های خوش برای آدم، خاطره‌های عجیبی می‌شوند و به همین خاطر کربلا رفتن، از لحظه‌ی اولِ سفر تا ثانیه‌های آخر خاطره هست‌.

    از لحظه‌ای بگویم که می‌خواهی از مرز رد شوی و ترس و لذت عجیبی توی دلت هست و یا شوق دیدن بین‌الحرمین.

    پیاده‌روی که خاطراتش جدایِ از همه است. از آب‌های لیوانی و استریلیزه گرفته تا فلافل‌های عربی. از خوراک لوبیا تا قیمه‌ی نجفی‌ها.

    از پیاده‌روی پیرمردها و پیرزن‌هایِ کمر خمیده تا کسی که معلولیتی دارد و به عشق امام حسین‌علیه‌السلام  توی این جاده قدم گذاشتند.

    تک‌تک ثانیه‌های این سفر معنویت خاصی دارد و حس و حال عجیبی را به آدم الغا می‌کند، طوری که حاضر نیستی با تمام سفرهای عالم عوضش کنی.

    آدم توی این سفر هیچ برنامه‌ریزی نمی‌تواند، داشته باشد؛ چون ارباب خودش ما رو می‌برد و می‌‌آورد.

    سختی توی این سفر هست، اما به جان خریده می‌شود، آن وقتی که به یاد رقیه‌ی سه ساله می‌اُفتی.

    اسمش همراهش است، “کرب و بلا” یعنی سرزمین بلا؛ ولی عشق امام حسین‌علیه‌السلام این سختی را از بین می‌برد.

    از بغض لحظه‌ی آخر سفر هم که نگویم که دلت را به آتش می‌کشد تا بیایی، وداع کنی با حضرت.

     

    ?نقل خاطره از :  A.Karimi

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [جمعه 1399-06-28] [ 07:46:00 ق.ظ ]





      روضه‌ی عطش...   ...

     

    عمودها را یک به یک جلو آمده بودیم و حالا که نزدیک غروب شده بود به دنبال موکبی برای استراحت بودیم. موکب کوچکی که به نام ”قاسم‌بن‌الحسن“ مزین شده بود، نظر همراهان را جلب کرد. وارد موکب شدیم. شمایلی از عکس امام حسین روی دیوار بود. همان عکسی که علی‌اصغرشان را روی دست گرفتند. کوله‌ها را از دوشمان پایین گذاشتیم. نمازهایمان را خواندیم و در حال مرهم گذاشتن روی پاهای تاول زده‌ی همدیگر بودیم. ناگهان درب موکب باز شد. خانمی به همراه یک دختر ۷ یا ۸ ساله و کودک کوچکی که در آغوش داشت، با کالسکه و ساک و وسایل اضافی وارد شد و با بی حوصلگی پرسید: ”اینجا برای ما جاهست؟!“

    دلتنگیِ من، برای دخترم که هم سن و سال دخترش بود، سبب شد تا کنار خودم جایی به آن‌ها بدهم. وارد موکب شدند انگار دوست نداشت با کسی حرف بزند. کودکش را خواباند و به دخترش سفارشات لازم را کرد و رفت…

    عده‌ای از همسفری‌ها از بیرون برایمان ساندویچ فلافل آورده بودند. من اشتها نداشتم، ساندویچ را بهانه کردم و رفتم پیش دخترک. دختر خونگرمی به نظر می‌رسید. همینکه کنارش نشستم، متوجه شدم که آرام‌آرام اشک می‌ریزه!

    وایِ من!!! سه روز می‌شد که دخترکم را ندیده بودم. بغلش کردم. به همراهش گریه کردم و گفتم: ”چی شده عزیزم؟!“

    نمی‌توانست، جواب بدهد. کم کم آرام شد و اسمش را به من گفت…

    حالا دیگه زینب با من دوست شده بود و حتی وقتی داداش حسینش بیدار شد، اجازه داد بغلش کنم. تو همین حال و هوا یک دفعه مادر زینب وارد شد، بی‌حوصله‌تر از قبل… بچه را از دست من گرفت و تشکر کرد. شروع کرد به شیر دادن بچه…


    دو دل بودم که علت ناراحتی و گریه زینب را بپرسم یا نه؟ یک نفر از دوستان ساندویچی آورد و به او تعارف کرد. در حین شیر دادن چند لقمه‌ای خورد… انگار حالش بهتر شده بود، اما هنوز حوصله‌ی شیرین‌کاری‌های حسین را نداشت.

    بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم از کجا آمدید؟


    جواب داد: ”از بهبهان“.

    خلاصه آرام‌آرام لب به سخن باز کرد و گفت: ”ساعت ۷ صبح همراه شوهرم و دخترم و دو پسرم که دوقلو هستند از مسجد سهله راه افتادیم. نیم ساعتی بیشتر پیاده نیامده بودیم که زینب گفت دلم درد میکنه. ابوالفضل (یکی از دوقلوها و برادرِ حسین) را که کمی بیرون‌روی هم داشت، گذاشتم تو بغل پدرش و نشستم تا از ساکِ زیر کالسکه دارو در بیارم تا بدم به زینب. وقتی بلند شدم نه شوهرم را دیدم و نه ابوالفضل را. گوشی‌ها هم خط نمی‌داد. سریع راه افتادیم و فقط چشمم به اطراف بود که ببینمشون و تا الان که شب شده، نتونستم باهاشون تماس بگیرم“.

    شروع کرد به گریه و گفت: ”می‌دونم ابوالفضلم حتما تا الان مرده! آخه حالش خوب نبود. بچه‌ی شش ماهه، مدام شیر می‌خاد. پوشک می‌خاد“.

    یادم به عکس تو موکب و شش ماهه‌ی ابی‌عبدلله افتاد. به خواهرم گفتم: ”روضه علی‌اصغر بخون تا متوسل بشیم به شش ماهه‌ی امام حسین“.

    موکبمان، خیمه‌ی حسینی شد… همه اهل موکب با گوشی‌هایشان به نوبت با شوهر این خانم تماس می‌گرفتند شاید موفق به تماس شوند؛ اما بی‌فایده بود. یک دفعه ازش پرسیدم: ”نکنه خط شوهرتون اعتباریه؟“

    گفت: ”بله“.

    بله درست حدس زده بودم. شارژشان تمام شده بود و تماس امکان‌پذیر نبود. سریع برایشان شارژ فرستادم. به دقیقه نکشیده بود که زنگ زدند… شادی موکب را فرا گرفت. صدای صلوات بود که در فضا پیچیده بود. آن‌ها درست دو تا موکب عقب‌تر از ما درحال استراحت بودند. مادر زینب سریع رفت و باز هم صدای گریه و صلوات در هم پیچیده بود… بعد از مدتی وارد موکب شد، در حالیکه ابوالفضل کوچولو تو بغلش بود. صورتش خیسِ اشک بود. انگار پاهاش توان حرکت نداشت. در جا نشست. حالا زینب بود که از خوشحالی دیدار برادر، نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه!

    ماجرا از این قرار بود که پدر بچه‌ها وقتی از پیدا کردن زن و بچه‌اش نااُمید می‌شود، راه را به سمت کربلا ادامه می‌دهد. در مسیر به خانواده‌ای برمی‌خورد که طفل شیرخواره داشتند. ماجرا را برایشان بازگو می‌کند. مادر خانواده می‌پذیرد تا پیدا شدنِ مادر ابوالفضل به امورات کودک رسیدگی کند.

    حالا ابوالفضلی که دم صبح ناخوش بود با سلامت کامل تو آغوش مادرش جای داشت. آخ! که چقدر روضه‌ی عطش و طفل شیرخوار و مادرش رباب، توی سرم رژه می‌رفت. آه! از آن ساعتی که رباب با هزار امید کودک تشنه لبش رابه دست پدر سپرد تا سیراب برگردد؛ اما… شاید غم و غصه‌ای که بانو رباب، در دوریِ از طفلش به دل داشت و‌ دارد، اجازه نداد دوباره مادری دوری فرزندش را تحمل کند.

    درست است که آن شب بخاطر صدای شادی بچه‌هایی که بعد از ساعتها دوری و دل‌نگرانی همدیگر را دیده بودند خوابمان نبرد، اما مطمئنم به ایمان و اعتقاد تک‌تک حاضرین در موکب از پیر تا جوان افزوده شد.

     

    ?نقل خاطره از خانم زهرا واهبی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ زهرا واهبی  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1399-06-27] [ 11:03:00 ق.ظ ]





      معجزه‌ی عشق   ...


    قربان لحظه‌ای که برای اولین بار نگاهم به گنبدِ همچون “خورشیدِ غروب کرده‌ای” افتاد.

     

     

    هنگامی‌که دسته‌دسته زائران اربعینی را می‌بینی که فرشته‌سان در حال پرواز بہ حریم آل‌رسول هستند و تو در حسرت، مثلِ پرنده‌ای در قفس، ذوق‌زده به پرندگانِ مسافر چشم می‌دوزی و آرام با خودت می‌گویی: ”هر که گوید کربلا نرفتن سخت است و کربلا رفتن سخت‌تر؛ راست گفته“؛ چرا که تا نرفته‌ای شوق رفتن داری و هنگامی‌که رفتی شوق مُردن.

    کربلا رفته‌ها می‌دانند بعد از کربلا، روضه‌ی حسین حکمِ زهر دارد برایِ دل اوراق شده‌ی زائر! آخر اینجا دیگر عباس نیست تا آرام شوی در حریم اَمنش!

    کاش می‌شد به سالی برگردم که در تب و تاب رفتن به سرزمین عشق بودیم. سالی که می‌خواستم با همسرم همراه شوم و همسفرمان یک فرد سالخورده‌ای بود که توان راه رفتن نداشت. من عشق کربلا و پیاده‌روی اربعین را تا یک سال در دل داشتم.

    کاش می‌شد به سالی عقب‌تر از آن برگردم که فقط به نذرِ اربعین، باز این رَه عشق را با خانواده رفتیم. روزی که من و خواهرم راه را گم کردیم و خود آقا یک جوانِ عرب زبان را سر راهمان قرار داد و ما را تا خود حسینیه همراهی کرد. چه خوش میزبانی است صاحب این سرزمین. سرزمینی که مردمانش در مهمان‌نوازی بی‌نظیرترین مردمان هستند.

    وقتی که می‌بینی کرور کرور آدم با یک کوله بر دوش در یک کشور غریب، بدون اینکه زبان هم را بفهمند یا با فرهنگ هم آشنا باشند با هم احساس نزدیکیِ قلبی می‌کنند؛ بدون اینکه در کربلا جا و مکان درستی داشته باشند. این تصویری است که هرگز در هیچ کجای دیگر جهان نخواهم دید و حتی خودت هم تصور نمی‌کنی برای رسیدن به مکان دیگری این سختی و رنج را تحمل کنی. این معجزه‌ی عشق است در دلهای عاشقان. همانا که پیامبر اکرم‌صلوات‌الله‌علیه‌وآله در حدیثی فرمود: ”شهادت حسین‌علیه‌السلام حرارتی در دل‌ها ایجاد می‌کند که هرگز خاموش نمی شود.“

    بله این‌گونه چند سال با خاطرات اربعین سر کردم.


    ?نقل خاطره از خانم کلاهدوزان

    ?عکس از یارمهـــدی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ خانم کلاهدوزان  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1399-06-26] [ 08:34:00 ب.ظ ]





      جا‌مانده‌...   ...

     

    من همیشه آرزو داشتم به این سفر فوق‌العاده بروم و تنها وصف آن را از اربعین‌‌رفته‌ها شنیده بودم؛ اما هر سال از طرف خانواده ممنوع‌السفر می‌شدم.


    به نظرم زیباترین جلو‌ه‌های این سفر کودکانی هستند که با پاهای کوچک خود، همراهانِ این سفرِ سخت می‌شوند و تو را به یاد کودکان خردسال امام حسین‌علیه‌السلام می‌اندازد.


    آنهایی که رفتند خاطرات رهایشان نمی‌کند. ما که تاکنون توفیق زیارت اربعین را نداشته‌ایم. امسال هم به خاطر شیوع کرونا بایستی همچنان حسرت به دل در انتظار بمانیم.


    این نوشته را به جامانده‌ها و حسرت به دل‌ها که شوق رفتن دارند ولی پای رفتن ندارند تقدیم می‌کنم.


    ”اللهم الرزقنا زیارت الربعین“

     

     

    ?نقل خاطره از خانم مهری دهقان

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ بانو مهری دهقان  لینک ثابت



     [ 12:26:00 ق.ظ ]





      یک تکه نانِ عراقی و یک لیوان شیرِ داغ!   ...


    چقدر خسته بودیم و گرسنه! یک آدرس داشتیم اما از هر کس با زبان فارسی و عربی می‌پرسیدیم نمی‌توانستند، راهنمایی کنند. گوشی‌ها هم خط نمی‌داد! قرار بود وقتی به نجف رسیدیم، به منزل یکی از دوستان برویم تا حسابی از ما پذیرایی کنند و خستگیِ راه را از تنمان بیرون کنیم. اما نمی‌رسیدیم که نمی‌رسیدیم.

    انگار قرار نبود همه چیز طبق برنامه‌ی ما‌ پیش برود. (امام علی‌علیه‌السلام می‌فرمایند: “خدا را زمانی دیدم که تمام برنامه‌هایم را به هم ریخت.)

    خلاصه این رفتن‌ها و نرسیدن‌ها و سرگردانی‌ها بیشتر خسته و کلافه‌مان می‌کرد… تقریبا هیچ‌کس در کوچه‌های اطرافمان نبود. تصمیم گرفتیم هر جا که شد استراحت کنیم و قیدِ منزل و غذای آماده را بزنیم.

    به یک استراحتگاه رسیدیم. دو پسر جوان جلو آمدند و گفتند: “همه خوابند؛ ولی برای شما توی این ساختمان جا هست".

    رفتیم داخل… عالی نبود. راستش را بخواهید، خوب هم نبود. خستگی و گرسنگی اَمان همه‌مان را بریده بود. قبول کردیم شب را آنجا بمانیم. سریع پتوها رو پهن کردیم و مستقر شدیم، اما حرفی از شام نبود، چون ساعت، ۲ نیمه شب بود! کمی خشکبار برای خوردن، همراه‌مان بود؛ همه از فرطِ خستگی خورده و نخورده بی‌هوش شدیم.

    صبح با صدای همراهان بیدار شدیم، تازه فهمیدیم که کجا خوابیدیم. تا حرم امیرالمومنین علی‌علیه‌السلام یک کوچه بیشتر فاصله نداشتیم. یعنی شب را زیر سایه پدر مهربانمان سپری کرده بودیم. سریع وضو گرفتیم و راهی حرم شدیم…

    داشتم فکر می‌کردم برای همین آنقدر راحت در یک مکان ناراحت، استراحت کردیم. در راه برگشت به استراحتگاه، تو همین افکار قشنگ غرق بودم که ناگهان با صدای شکمم فهمیدم چقدر گرسنه‌ام.

    رو کردم به آقا و گفتم: “آقا جان دیشب به قصد منزلِ از پیش رزرو شده آمدیم؛ ولی در مکانی جا گرفتیم که شما برایمان انتخاب کرده بودید. الان هم یک صبحانه می‌خواهم. صبحانه‌ای که خودتان خیلی دوست دارید".

    حرفم تمام نشده بود که خودم را مقابل میز موکبی دیدم. تا به خودم بیایم تو دستام … تو دستام یک تکه نان عراقی بود و یک لیوان شیرِ داغ. هنوز متعجب بودم و ناخودآگاه نجوا می‌کردم: “قربان آن آقایی که وقتی شبِ آخرِ عمرشان، بر سرِ سفره، نان و شیر دیدند به دخترشان دستور دادند شیر را بردار".

    آقای مهربان ما از خانواده‌ی کرم هستند و اهل کرامت و مهمان‌نواز. هنوز که هنوز است طعم آن شیر و نان زیر دندانم است. الهی روز قیامت به دست مبارکشان از آبِ چشمه کوثر سیراب شویم.

     

     

    نقل خاطره از سرکار خانم زهرا واهبی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ زهرا واهبی  لینک ثابت



    [دوشنبه 1399-06-24] [ 09:37:00 ق.ظ ]





      عمود ۲۰۲   ...

     


    ما به کربلا رفته بودیم.
    بابا جانِ من، برایِ من یک پرچم خریده بود.?

    من پرچم را به بابا جانم دادم و رفتم پیشِ مامان اینا.
    یک‌دفعه من گم شدم. ?
    ما سر عمود ۲۰۲ وعده کرده بودیم.
    من رفتم تا به یک موکبِ کبابی رسیدم. ?
    یک عدد کباب خوردم و بعد دوباره راه افتادم تا به عمود ۲۰۲ رسیدم.
    همه آنجا بودند.?

     

    نقل خاطره از پسر گلمون آقا مهدے، ۸ ساله

    اینم دستخط آقا مهدے

     

    موضوعات: بدون موضوع, خاطرات زائر اربعینی؛ آقا مهدے  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-06-23] [ 05:48:00 ب.ظ ]





      خاطرات ضریح   ...

     

    من هر ساله از جامانده‌های اربعین بودم و از کربلا تنها دستم به ضریحش رسید.

     

     

    آن‌جا که خبر آوردند کاروانی عازم است که گوهرش ضریح حسین‌علیه‌السلام است. همهمه در شهر راه افتاد. لب‌ها خندان؛ چشم‌ها لبریز از اشک شوق و منتظر برای وصالِ یار.

    کاروان منزل به منزل در راه بود و ما چشم انتظار. وِرد زبان همه شده بود حسین‌علیه‌السلام. ”فما احلی اسمائکم“؛ حسین چه نام شیرینی….

    روز موعود فرا رسید. هوا گرگ و میش بود ولی دل‌ها و چشم‌ها بیدار. همه در خیابان با اشک و لبخند. هرکسی به زبان خود مرثیه‌ای می‌خواند. موکب‌ها به راه. آن قسمت شهر شده بود شعبه‌ای از کربلا.

    دقایق گذشت؛ ساعت ها گذشت. خبری نیامد. انتظار یک واژه است؛ لیکن معنای آن هزاران واژه. همه در خوف و رجا. حسرتی کُشنده بود که دستمان به ضریح هم نرسد.

    بالاخره آمد. محشری به پا شد. ضریح چنان در آغوش تمام شهر گرفته شد که گویی نقطه اتکای شهر به ضریح است و اگر جدا شود فرو می‌پاشد.

    هوا تاریک شد و ضریح مثل خورشید می‌درخشید. خبر دادند که وقت تمام است! عاشق که به معشوق رسد، مگر وقت‌شناس است؟!

    باران، شلاقی می‌بارید. گاهی هم تگرگ می‌‌‌آمد، آن هم تگرگی که معروف است به سَرشِکن! اما هیچکس از ضریح دست نشُست. دست به دامان بزرگ شهر شدند. بزرگ شهر هم دلداده و شیدا؛ لب گشود و گفت: ”اینجا مشهدِ شُهداست؛ خون شهدا می‌جوشد؛ بگذارید ضریح، امشبی در این خاک بماند.“


    ماند و شد یک شب به یاد ماندنی در حافظه‌ی تاریخ شهر…

     

    نقل خاطره از خانم جعفری

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی، بانو جعفری  لینک ثابت



    [شنبه 1399-06-22] [ 05:56:00 ب.ظ ]





      مهمان خاص حضرت   ...

     

     

    واقعا اربعین‌ نرفتن خیلی سخت است. من حدود ۹ سال به لطف خدا زائر اربعین بودم، آن هم تنهایی؛ از آن موقعی که کسی اربعین را نمی‌شناخت و زائران ایرانی‌ حدود ۲۰ هزار نفر بودند، تا سال گذشته که سه میلیون ایرانی زائر اربعین بودند. هر سفری هم دوبار پیاده می‌رفتم، یک بار از نجف‌ تا کربلا و یک بار هم از حله یا از بغداد به کربلا.

    در این‌ سفر چیزهای مختلفی دیدم. از دوبار بمب‌گذاری در چند متری خودم تا شفا گرفتن بیماران. از همراهی و دوستی با مردم کشورهای دیگر تا میزبانی عراقی‌ها و دوستی با آنان. از سیاستمداران و بزرگان تا ادیان و مذاهب دیگر که هر کدام خاطره و حرف‌هایی نانوشته است. این اواخر خودمان موکب سیار داشتیم و موکب‌داری می‌کردیم و مسئولیت پیدا کردم.

    بهترین خاطره‌ام از اربعین مربوط به سفر اولم است. تنها بودم. تقریبا ایرانی‌ها خیلی کم بودند و جایی برای اسکان نداشتم. خیلی می‌ترسیدم. خانواده‌ام از اینکه تنها به سفر می‌روم خیلی نگران بودند. بطور معجزه‌آسایی با کوله‌پشتی وارد حرم شدم و سه روز در حرم و روبروی ضریح مهمان خود امام حسین‌علیه‌السلام بودم و حتی شبها روبروی ضریح نشسته می‌خوابیدم. هیچ‌کس هم مُتعرض کیف بزرگ من و خودم نبود. سه روز مهمان خاص حضرت بودم.

    آن روز که خودم را محتاج‌تر دیدم و هیچ‌ امیدی نداشتم و مادرم با ترس من را به اولین سفر فرستاد و هیچ تجربه‌ای هم نداشتم و خودم را سپردم به آقا، بهترین سفر من شد. سالهای دیگر که باتجربه خودم و همراهی مردم و مساعدت دولت‌ها بود دیگر این خاطرات رخ نداد…

     

    نقل خاطره از استاد سید محمدرسول موسوی

    عکس از یارمهـــدی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



     [ 09:17:00 ق.ظ ]





      خادم حرم   ...

     

    اربعین؛ چه حس و حال عجیبی! اصلا قابل وصف نیست!
    تا کسی خودش نره، نمی‌تونه درک کنه. ان شاالله قسمت همه بشه. من دو سال اخیر رفتم. سال اول دعوت خود آقا بودم، چون همسرم به شدت مخالف بودند؛ اما خود حضرت راضیشون کردند.

    مهمتر اینکه دفعه‌ی اولی که کربلا رفتم، اربعین بود. خیلی‌ها گفتند: دفعه‌ی اول اینجوری نرو، نمی‌تونی زیارت کنی… ولی من که هیچ برداشتی از اربعین نداشتم و فقط سختی‌هاش را شنیده بودم، نیت کردم و گفتم به یاد “حضرت زینب” که خیلی سختی کشیدند، منم میرم و اتفاقا خیلی خوب زیارت کردم و سختی نداشت؛ همه‌اش لذت بود.

     

     

    یکی از بهترین خاطراتم اینه که توی راه مدام به امام حسین‌علیه‌السلام می‌گفتم: “من دوست دارم خادمی حرمتون را بکنم؛ یعنی میشه؟!” خیلی ازشون می‌خواستم. یک بار که رفتم زیارت، دیدم یکی از خدام داره پایین ضریح را تو اون ازدحام و شلوغی جارو می‌کنه. یک لحظه به ذهنم اومد که کاش من می‌تونستم این کار را انجام بدم. رفتم و ازش خواهش کردم، اجازه بده منم جارو کنم. ولی قبول نمی‌کرد. خیلی اصرار کردم… قبول نکرد؛ تا اینکه دیدم یه خادم دیگه اومد کنارم و فارسی باهام حرف زد. فهمیدم ایرانی هستند. از خواسته‌ی من باخبر شد و رفت با همکارش صحبت کرد. اولش قبول نمی‌کرد. اون خادمِ ایرانی خیلی بهش اصرار کرد، اونم قبول کرد.

    تو اون لحظه‌ای که دو تا خادم داشتند صحبت می‌کردند من یک نگرانی خاصی داشتم. نمی‌دونم؛ یه حس عجیبی بود که آخرش چی میشه؟ چشمم به چشماش بود تا ببینم چی میشه! وقتی با چشماش بهم اشاره کرد که بیا اجازه‌اش را گرفتم، انگار دیگه رو پاهای خودم راه نمی‌رفتم، سریع رفتم سمت ضریح؛ جارو را بهم دادند و منم شروع کردم پایین ضریح را جارو کردن… اون لحظه از شدت هیجان و خوشحالی تمام بدنم داشت می‌لرزید و همزمان گریه و خنده‌ از روی خوشحالیم یکی شده بود…

    چه لحظه‌ی خوبی بود. اصلا حس و حالی که داشتم قابل توصیف نیست. هر وقت یادش می‌اُفتم دوباره همون حس بهم دست میده.
    خدا قسمت همه کنه، اربعین پای پیاده حرم…   

     

    نقل خاطره از خانم علی‌نقیان

    عکس از یارمهـــدی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ بانو علی‌نقیان  لینک ثابت



    [جمعه 1399-06-21] [ 08:46:00 ق.ظ ]





      خاطرات شیرین   ...

     


     

     

     دوباره دلتنگ می‌شی، یاد لحظه‌های شیرینت می‌افتی؛ یاد آماده شدنت؛ اصلاً روز شماری می‌کنی…

    من که خاطراتم را می‌نوشتم… از کلاس به خونه هندزفری می‌ذاشتم و گوش می‌دادم: ”پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا…“

    از هر فامیل چندین نفر عازم بودند. زنگ می‌زدند، حلالیت می‌طلبیدند و آماده رفتن می‌شدند. دل ما هم به دنبالشون راهی می‌شد. قلبمون تندتر می‌زد، چون چند روز بعدش ما هم عازم بودیم… اصلا باید بری تا حال دلت یک حس خوب و پُر از آرامش رو بچشه.

    دم مرز یه نگرانی خاصی داری. ”نکنه که نتونم، برم اون طرف؟!“

    دوباره تو دلت میگی: ”آقا جان من می‌خوام بیام حرمت.“

    از مرز که رد می‌شی خدا را شکر می‌کنی. تو اون شلوغی جمعیت راه رو شروع می‌کنی. همه جور آدمی هستند. پیر و جوون، عرب و ایرانی…

    کاظمین، سامرا و نجف…

    اسم نجف که میاد، دلت پر میکشه و می‌ره ایوان طلا. حرم آقا امیرالمومنین‌علیه‌السلام یک اُبهت عجیبی داره؛ (نمی‌دونم شما هم همین حس رو دارید یا نه؟!) ولی در عین حال مهربونی خاصی هم داره.

    تو پارکینگ طبقاتی یه جایی برای استراحت کنار بقیه زائرا پیدا می‌کنی. به آقا سلام می‌دی؛ یه سلام از راه دور… جمعیت آنقدر زیاده که نمی‌شه وارد حرم شد…

    می‌ری تو جاده‌ی نجف به کربلا. با همه‌ی زائرا همراه می‌شی و دلت دنبال امام زمان می‌گرده. اینجا همه حواسشون به همدیگه‌ست… ایثار و مهر و محبت رو باچشمات می‌بینی…

    دوباره هندزفری می‌گذاری و زمزمه می‌کنی: “پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا، بدرقه با خود حیدر، پیش رو حضرت زهرا…”

    ولی امسال تمام این لحظات شیرین برات خاطره شده؛ اما همچنان دلت دنبال امام زمانه…

     

    نقل خاطره از mahdi.y.a.r

    عکس از یارمهـــدی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ mahdi.y.a.r  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1399-06-19] [ 03:53:00 ب.ظ ]





      قدم‌هاے عاشـ ـقی   ...

     

     

     

    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ 

     

    میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین.

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [سه شنبه 1399-06-18] [ 06:54:00 ق.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.