سر می‌چرخانم و توی جمعیت دنبال مامان و بابا می‌گردم. نمی‌بینمشان. صدای گوشی‌ام بلند می‌شود.

_ «سلام مامان… نمی‌بینمتون… آخه… خُب… الان کجایین؟ موکب جواد‌الائمه… باشه. همونجا وایسینا! الان میام.»

گوشی را می‌گذارم توی جیبی که به مانتویم دوختم.

_ «مامانِد بود؟»

سرم را بالا می‌آورم:«بله حاج خانوم.»

_ «جوابی سوالمو ندادی عزیزم!»

لبخند می‌زنم. اصفهان؛ شیراز! اگه پسر خوبی بود چی؟ یعنی از مامانم دور بشم؟! «چی بگم حاج خانوم. باید به مامانم بگم.»

قدم اول را برمی‌دارم. جوان عراقی داد می‌زند: «شای… تفضل!»

 

 

زن اصفهانی نگاهی به پسر می‌کند:«نیمی‌دونی چَندی چایی عراقی دوست دارم.» قد و بالایم را می‌پاید. «دختِرم بیا یه چای بخوریم!»

می‌ایستم؛ «آخه مامانم منتظرِ»

_ «مِگه نگفتی بایِد به مامانِد بوگوی. بیا جَلدی یه چای بخوریم، بعد با هم می‌ریم پیشش… جوون، یه چای عراقی بده!»

نعلبکی، وسطِ دستِ پسر عراقی را می‌پوشاند. دستِ آفتاب سوخته‌اش را جلو می‌آورد؛ «تفضلی یا أمی!»

زن اصفهانی چای را می‌گیرد؛ «اِلای خوشبخت شی! یه دونم به دختِرَم بده!»

زبانم می‌سوزد. چای می‌ریزد روی چادرم. استکان را عقب می‌گیرم. قطره‌های چای از روی چادرم سُر می‌خورد. زن اصفهانی چادرش را می‌کشد روی لبانش. نخودی می‌خندد: «چرا هول کردی؟»

استکان نیمه از چای را می‌گذارم توی سینیِ روی صندلی: «حاج خانوم! مامان و بابام منتظرن.»

روی می‌چرخانَد طرف صندلی. استکان خالی را می‌گیرم و می‌گذارم کنار استکانِ نیمه پُر. چای‌ها لَمبُر برمی‌دارد.

شروع می‌کند به راه رفتن: «بیا نَنِه! تُوَم دِلِد شوری مامان و بابادا می‌زِنِد.»

عقب می‌افتد. می‌ایستم. می‌لنگد. دستم را باز می‌کنم. دور کمرش حلقه می‌کنم و آرام قدم برمی‌دارم. سنگینی بدنش را روی دستم حس می کنم. بهم نزدیک‌تر می‌شود: «چهارده سالم بود که آقام شوِرَم داد. شونزده سالم که بود بِچه اوِلیما زایدم. پِسِر بود… خارسوم کلی ذوق کرد.»

_«چرا؟»

چادرش را می‌دهد زیر بغلش: «چون پِسِر دوست بود.. هشتا شیکم زایدم… هَمِشَم پِسِر. شوِرَم دختِر خیلی دوست می‌داشت.»

شانه‌اش را جلو می‌اندازد: «دسِد درد نگیرِد؟ سنگینیما اِنداختم روش!»

هِن هِن‌کنان لبخند خشکیده‌یِ رویِ صورتم را دید می‌زند: «خدا بیامرزِدِش! حالاوَم هفتا دختِری خُب دارم. اِگه یه عروسی خُبی دیگه گیرم بیاد میشِد هشتا.»

چشم می‌اندازم به سر در موکبی که آن جلوترها می‌بینمش: «موکب جوادالائمه.»

قدمهایم را تندتر می‌کنم. زن اصفهانی چادرش را می‌کشد جلو: «وایسا نَنِه!»

گردن می‌کشم. مامانم را می‌بینم. دستم را بلند می‌کنم و تکان‌تکان می‌دهم. برمی‌گردم. زن اصفهانی لنگان‌لنگان می‌رسد به من: «وای پام. همی جور توش دارِد می‌لُوِد.»

_ «حاج خانوم! مامانمو دیدم. رسیدیم.»
مامان می‌آید جلو:«یک ساعته ما اینجا معطلِ توییم.»

با چشم به زن اصفهانی اشاره می‌کنم:«بابا کو؟»

مامان نگاهش را از زن برمی‌دارد: «رفته تو موکب خستگی در کنه.»

_ «حاج خانوم اینم مامانم.»

مامانم می‌خندد و سلام می‌کند. زن اصفهانی مامانم را بغل می‌کند و می‌بوسد: «خدا نیگهدارِد باشِد  با این دسته گلی که تربیِت کردِی. خدا براد نیگرِش دارِد.»

مامان دستش را می‌گذارد روی سرش تا چادرش نیفتد: «ممنون حاج خانوم. مگه چیکار کرده؟»

زن اصفهانی براندازم می‌کند: «به این با وقاری، با ادبی… حقیقتِش من دنبالی یه عروسی خُب مثی دختِری شوما می‌گردم… به خودش که گفتم، گفت بایِد به مادِرَم بوگوی… حالا اینس که باش اومِدم پیشی شوما.»

برق شادی را توی چشمهای مادرم می‌بینم: «آخه اینجا حاج خانوم. ما که شما رو نمی‌شناسیم. پسرتونم که ندیدیم…»

زن اصفهانی می‌خندد: «پِسِریمَم می‌بینین… با هَمُدُوَم آشنا میشیم.»…

 

برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید…

 

برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

 

? خاطره از عصمت مصطفوی

 

موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



[یکشنبه 1399-07-06] [ 08:54:00 ب.ظ ]