_ «ان شاء الله هر چی خیرِ!»

_ «ایشاالله. کاش یه جا بود یُخده می‌نیشَسَم.»

مامان دستش را می‌گیرد و می‌بَرد طرف موکب: «بیاین بریم تو… پاهاتونم ماساژ میدن». دم چادر نگاهی به من می‌اندازد. معنی نگاهش را نمی‌فهمم. همان جا می‌ایستم. زنی کالسکه‌ی بچه‌اش را هُل می‌دهد و از کنارم رد می‌شود. چشم از بچه برنمی‌دارم. دارد به من می‌خندد. لُپ‌های نرمش چال افتاده‌اند. دیگر نمی‌بینمش.

 

 

پسر بچه‌ای چادر مادرش را محکم گرفته است و بلند بلند می‌خواند: «با یه عَلَم… ایشاالله البعین میایم سمت حَلَم!»؛ برایش می‌خندم. نگاهش را می‌دزد و بلندتر شعرش را تکرار می‌کند.

زنی عرب می‌آید سمتم. هی می‌بوسدم: «إنتِ زائرالحسین… هلبیک… تفضلی…».

می‌دوم کنار موکب. سرم را می‌دهم تو: «مامان! مامان…» می‌بینمش. می‌آید جلو.

_ «مامان یه زن عرب می‌گه بریم خونشون. منم اومدم اینجا». کسی را کنارم حس می‌کنم. نگاه می‌اندازم. خودش است.

_ «إنتِ مادرش؟»

مامان سر تکان می‌دهد: «بله. آره».

می‌رود تو. دست می‌اندازد به کمر مامان: «تفضلی… زوار الحسین… نُور عینی… هلبیکم…».

_ «نه حاج خانوم. مزاحم شما نمی‌شیم…».

زن عرب نگاهش می‌کند. دوباره تکرار می‌کند: «مزاحم نمی‌شویم… تو یه چیزی بهش بگو!»

می‌روم جلو: «شکراً… لا…».

دستم را می‌گیرد. از ته حلقش می‌گوید: «یعنی چی؟ تفضلی…»، دست مامان را هم می‌گیرد. مامان چادرش را می‌گیرد زیر دندانش: «صبر کن لا اقل به شوهرم بگم بیاد». گوشی را از توی جیبش بیرون می‌آورد.

صدای زن اصفهانی را می‌شنوم. صدا واضح‌تر می‌شود: «حج خانوم… پَ کوجا رفتی حَج خانوم؟»

نگاهش را از مادرم می‌گیرد و با نگاهش از سر و کول زن عرب بالا می‌رود. به من اشاره می‌کند:«چی چی می‌گِد؟ چرا دَسیدا گرفتِس؟»

_ «هیچی حاج خانوم. میگه امشب بریم خونشون…»

_ «الله اکبر به کارا خدا… خدا حفظِد بکنه حج خانوم. خدا به مال و زندگید برکِت بدِد ایشاالله…».

_ «الو! سلام… میگم یه خانوم عرب اومده اصرار داره بریم خونشون… بیا جلوی موکب… باشه، فعلاً».

دستم را می‌کشم و می‌گویم: «یا سیدتی… تَعَالَيْ!»

همگی می‌رویم بیرون موکب. بابا را می‌بینم. می‌آید جلو. زن اصفهانی سلامش می‌کند: «حال شوما خوبس حج آقا؟»

_ «خیلی ممنون حاج خانوم!»

به مادرم نگاه می‌کند. مامان با حرکات اعضای صورتش حالی‌اش می‌کند که بعداً همه چیز را برایش تعریف می‌کند.

زن عرب رو به بابا می‌کند: «یا سیدی… هلبیکم یا زوار … قدمْ سرِ چشم… تفضل»

راه می‌افتد: «تفضل… تفضل… یا ابا عبدالله الحسین… هلبیکم….»

دنبالش می‌رویم. زن اصفهانی کنارم راه می‌رود: «خدا خیریشون بدِد. یه کم دردی پام سُبُک شُدا… میگما می‌تونی شماره‌ی پِسِرما برام بیاری… بیا!»

گوشی را می‌گیرد جلویم. به دقت دکمه‌ها را نگاه می‌کنم و یکی یکی فشارشان می‌دهم. می‌روم توی مخاطبین: «اسمشون چیه؟»

_ «عباسِس.»

پیدایش می‌کنم: «حاج خانوم بگیرید در گوشتون! داره زنگ می‌خوره.»

گوشی را می‌گذارد روی لپش و چادرش را عقب و جلو می‌کند: «دسیدا بوسیدم عزیزم.»

_ «الو. سلام نَنه. آ تو کوجای… من؟ من دیدم تو رفتِی، خودم یِ تیکه را راه اومِدم. حالاوَم یه خانومِی عرب می‌خواد بِبِردِمون خونش… موکبی جوادالائمه… نِزیکی… خُب باشد… جَلدی خودِدا برسون…. دختِرم به این خانومِ بوگو یُخده وایسِه تا پِسِرم بمون برسِد.»

مامان آرام در گوش بابا پچ‌پچ می‌کند. بابا هم کمی گوشش را برده طرف صورت مامان.

قدم هایم را تند می‌کنم: «بابا!»

نگاهش را می‌اندازد روی چشم‌هایم. خجالت می‌کشم. نگاهم را کش می‌دهم روی صورت مامان: «این خانوم می‌گه پسرش داره میاد. صبر کنید تا بهمون برسه.»

_ «خُب به خانوم عربِ بگو!»

می‌دوم کنارش: «یا سیدتی. إصبری!»

می‌ایستد. زن اصفهانی بلند می‌گوید: «پسِریمم دارِد میاد… خدا خیریدون بِدِد. یُخده گیر کنید تا برسِد.»

توی ذهنم دنبال جمله‌ای عربی هستم، با لهجه‌ی عراقی می‌گویم: «إبْنُها… یَجیء»

زن عرب فقط نگاهم می‌کند.

_ «پسرش دارد می‌آید اینجا… صبر کنید!»

_ «پسِرِم دارِد میاد… الای قربونی قد و بالاد برم مادِر… پِسِریمِس؛ عباسِس»

نگاه نمی‌کنم. حس می‌کنم قلبم سوراخ شده و چیزی شُر شُر می‌ریزد کف سینه‌ام. زیر پوستم داغ شده. خودم را پشت زن عرب قایم می‌کنم. صدای بریده بریده‌اش را می‌شنوم: «سلام مامان. کاش همونجا وایساده بودی!»

_ «طوری نیس مامان… این حج آقا و حج خانومم با ما میان خونه این خانوم.»

_ «سلام حج آقا… سلام حج خانوم…»

بابا می‌گوید: «سلام پسرم … خدا قوت… تا اینجا رو دویدیا!»

صدای خنده‌اش را می‌شنوم: «بله، راسیاتش مادِرَم پا درد دارِد. رفتم براش این ویلچرا جور کردم. مامان بیشین ببین خُبِ. راحتی.»

_ «وایسا ببینم! پَ دختِرم کو؟»

مامان صدایم می‌کند: «رقیه! مامان! اونجا چرا وایسودی؟»

برای خواندن ادامه داستان کلیک بفرمایید.

 

برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

 

?خاطره از عصمت مصطفوی

 

موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



[چهارشنبه 1399-07-09] [ 08:44:00 ب.ظ ]