کولهام سنگین نیست. یک چادر و کلی جوراب. معلوم نیست بتوانم جورابهایم را بشویم یا نه! وقتی کثیف شد، میریزمشان توی پلاستیکِ سیاهی که چپاندم تویِ جیبِ کناری کوله. با این کفشهایِ پیادهروی که هیچ روزنهای هم ندارد، باید تند تند جورابهایم را عوض کنم.
مسواک و خمیردندان که باید باشد و یک مُشت هِل. ریختمشان توی لیوان دَر دارِ پلاستیکیِ آبی رنگم.
الان یک هل توی دهانم هست. میترسم کسی با من هم کلام شود و دهانم از خشکی، بویِ خوبی ندهد. هِی مِکش میزنم. نمیجَوَم. کرم ضد آفتاب هم آوردهام. اما بیفایده است. چند ساعتی گذشته و من خستهتر از آنم که کِرِم را روی صورتم تجدید کنم.
آفتابِ عراق است. به قول زن همسایه، خدایا رحم به آفتابِ سوزانِ قیامت کن!
جانِ هم کلام شدن با کسی را ندارم. مامان و بابا کمی جلوتر دارند، میروند. پسر پچهی عراقی سینی را میگیرد جلویم: «مای بارد!». دستانم خشک و کثیف است. اما دو تا لیوان آبِ آکبَند را برمیدارم. لبخند را رویِ لبانم میچسبانم. نگاه نافذِ پسر بچه روی صورتم میماسد. ازش خوشم میآید. لیوان یخ را میچسبانم به لُپش: «شکراً یا بُنَیَ!». سرش را میکشد عقب و بچگانه ذوقش را میکند.
زنی مسن آن طرفتر دارد هِن هِن میکند و زیر لب نجوا: «وای نَنه. پام دارِد میپوکِد. قربونِت برم یا حُسَینی تشنه لب».
پسر بچه با سینی میدود طرفش. زن آب را برمیدارد: «الهی خدا برا آقا و نِنِد نیگَرِد دارِد. چه پِسِری خُبی». پایش همراهیاش نمیکند. همان جا میایستد و زانویش را میمالد. زنی عرب، پشت سرش میایستد و دست دراز میکند تا آب بردارد. پسر بچه سینی را میبرد جلو. زنِ اصفهانی چادرش را از زیر پایِ زنِ عرب میکشد: «چیکار میکونی؟ پادا اِز رو چادورَم وَردار!».
زن عرب به چادر خاکی شدهی زن اصفهانی نگاه میکند: «إمشی یا أختی!».
زن اصفهانی روی میچرخاند:«چی چی؟ به من میگی گُمشِ…».
میدوم طرفِ زن اصفهانی: «میبوسمش. آخ که چقدر شما خوشمزهای حاج خانوم!». دست میاندازم پشت کمرش. به زور دو تا قدم بر میدارد…
_ «حاج خانوم، میگه إ م شی؛ یعنی راه برو!».
ابرویش را بالا میاندازد و همین طور که صورتم را کنجکاوانه میجویَد، میگوید:«هان!».
مرموز میخندد: «شوما اِز کوجا میای؟»
_ «از شیراز».
_ «هان! دیدم یه بویی خُبی میدِییا. بهار نارِجِس! اِگه یه چیز اِزِد بُپُرسم، راسیشا میگوی یا نه؟»
کمی عقب میروم. دانهی هِل را گوشهی لُپم قایم میکنم: «مثلاً چی حاج خانوم؟».
_ «بوگو بیبینم عروسی اِصفِهون میشی یا نه؟»…
برای خواندن ادامهی داستان کلیک کنید.
برای خواندن تمامی قسمتهای این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.
?نقل خاطره از خانم عصمت مصطفوی
[شنبه 1399-07-05] [ 05:32:00 ق.ظ ]