اوایل ماه صفر بود و هنوز مسیر پیادهرویِ اربعین شلوغ نشده بود. صبحِ زود همراه با بقیه عاشقان حسینی به راه افتادیم. یکی یکی عمودها را به یاد زینب کبریسلاماللهعلیها که ستونِ پا بر جایِ کاروانِ اسرا بودند، طی کردیم. تا غروب نمیدانم چند عمود، ولی مسافت زیادی را پیموده بودیم.
به موکبی رسیدیم، یک مرد عراقی با اصرار ما را سوار بر سه چرخهی خود کرد و گفت میخواهم شما امشب مهمانِ خانهی ما باشید و صبح زود شما را به همین موکب میرسانم. سوار بر سه چرخه شدیم؛ چقدر خاطرات شیرینی!!!
همان مسیری که صبح تا غروب پیموده بودیم، بازگشتیم؛ یعنی دقیقاً به مبدا خود رسیدیم. تا اینکه بالاخره به خانه آن مرد رسیدیم. از پذیرایی و میزبانی عراقیها چه بگویم که فقط ما را شرمنده میکنند؛ آنها که رفتهاند، میدانند.
شب بود و دخترم حالش بد شد. آن مرد با همسرم، دخترم را به مطبِ دکتر بردند و سرم وصل کردند؛ بدون اینکه اجازه بدهند همسرم مبلغی را پرداخت کند.
جرقه این خاطره فراموش نشدنی در مجلس عزاداری امام حسین به ذهنم خطور کرد. وقتی سخنران از ارادت عراقیها نسبت به امام حسینعلیهالسلام و حضرت عباسعلیهالسلام و زوار کربلا سخن میگفتند.
ولا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم…
?خاطره از سین، الف
[شنبه 1399-07-12] [ 09:14:00 ب.ظ ]