قدم‌های عاشـ ـقی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   




قدم‌هاے عاشـ ـقے

⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.






بیشتر خوانده شده‌ها





اوقات شرعی

امروز: جمعه 10 فروردین 1403
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:




  • کاربران آنلاین

  • زفاک
  • آفتاب
  • امیرِعباس(حسین علیه السلام)
  • فاطمه جابری
  • لبخند


  •   ارادت عراقی‌ها...   ...


    اوایل ماه صفر بود و هنوز مسیر پیاده‌رویِ اربعین شلوغ نشده بود. صبحِ زود همراه با بقیه عاشقان حسینی به راه افتادیم. یکی یکی عمودها را به یاد زینب کبری‌سلام‌الله‌علیها که ستونِ پا بر جایِ کاروانِ اسرا بودند، طی کردیم. تا غروب نمی‌دانم چند عمود، ولی مسافت زیادی را پیموده بودیم.

    به موکبی رسیدیم، یک مرد عراقی با اصرار ما را سوار بر سه‌ چرخه‌ی خود کرد و گفت می‌خواهم شما امشب مهمانِ خانه‌ی ما باشید و صبح زود شما را به همین موکب می‌رسانم. سوار بر سه چرخه شدیم؛ چقدر خاطرات شیرینی!!!

    همان مسیری که صبح تا غروب پیموده بودیم، بازگشتیم؛ یعنی دقیقاً به مبدا خود رسیدیم. تا اینکه بالاخره به خانه آن مرد رسیدیم. از پذیرایی و میزبانی عراقی‌ها چه بگویم که فقط ما را شرمنده می‌کنند؛ آنها که رفته‌اند، می‌دانند.

    شب بود و دخترم حالش بد شد. آن مرد با همسرم، دخترم را به مطبِ دکتر بردند و سرم وصل کردند؛ بدون اینکه اجازه بدهند همسرم مبلغی را پرداخت کند.

    جرقه این خاطره فراموش نشدنی در مجلس عزاداری امام حسین به ذهنم خطور کرد. وقتی سخنران از ارادت عراقی‌ها نسبت به امام حسین‌علیه‌السلام و حضرت عباس‌علیه‌السلام و زوار کربلا سخن می‌گفتند.

     

    ولا جعله الله آخرالعهد منی لزیارتکم…

     

    ?خاطره از سین، الف

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [شنبه 1399-07-12] [ 09:14:00 ب.ظ ]





      سفری خیالی   ...

     

    دوستم گفت: ”دلنوشته‌ای برای اربعین بنویسید“. از روی بغض و لج گفتم: من که اصلا کربلا نرفتم و وقتی نرفتم دقیقا از چه چیز تعریف کنم؟ بعد از مدتی که بغضم را فرو دادم، به خودم گفتم که شاید برایِ نرفته‌ها هم جا باشد و شاید گاهی باید از نرفتن و ندیدن گفت.

    با دل و ذهنم کلنجار می‌رفتم که چه کنم و چه بنویسم؟! خودم را کوله بر دوش میان عاشقان رها کردم و قدم به قدم پیش می‌رفتم و میان زمزمه‌ها و حرف‌هایِ همسفرهایم به ”لبیک یا حسین“ می‌رسیدم. دیدم در میان این عمودها همه چیز مهیّا است و فقط باید دل به راه بدهی و بروی.

     

     

    بی‌خیال شدم و رو به شام کردم و پا به پای اُسرا به قدم زدن پرداختم. آفتاب بر سرم نعره می‌زد و خارِ بیابان بر پاهایِ برهنه‌ام تازیانه می‌کوبید. جرات نداشتم به پشت سر نظر کنم و حتی زمزمه‌ای بر لب بیاورم. فقط زخم بود و خون که پیش رو می‌رفت و من در قفایش مجبور به رفتن.

    طاقتم طاق شد و دست برایِ بیعت با یزید دراز کردم. چه فرق می‌کند که ظاهرا با یزید باشی و باطنت برای حسین بتپد؟؟! اینجا که امامت بر سرِ نیزه و حجتِ خدا در زنجیر است! اینجا که برای من سفره‌ای مهیا نیست!!! حفظ جان و تقیه هم که جایز است!!

    به حال برگشتم و عاقبتِ تقیه را دیدم؛ آنان که باطنشان یزیدی بود و ظاهرشان حسینی. از شرمندگی‌ام کم شد و محکمتر به راه بازگشتم.

    چقدر با کاروان اُسرا سخت می گذرد. نه از غذایِ چرب خبر هست، نه لباسی از حریر و نه حتی سرپناهی برای آرمیدن. چقدر باید از زبان ملت، نشخوارِ ارتداد بشنوم؟! مگر نمی‌دانند ما کاروانِ زندگیِ اسلام هستیم!

    وای؛ زینب جان! من گوشهایم سنگین شده و چشمهایم خواب آلود! می‌شود مرا عفو کنی از این همراهی؟! عطای همراهیِ اُسرا را به لقایش بخشیدم و به عمودها برگشتم. راستی اینجا هم جایگاهی ندارم و باید کوله را بردارم و به آشفتگیِ ذهن برگردم.

    گاهی باید نبود و نرفت. گاهی باید ندید و نگفت. حکمت صبوری برایم آشکار شد. باید صبر کرد و چشم به جاده دوخت. اگر دیروز همراه کاروان می‌رفتم، دینم را به دنیا می‌فروختم و شاید اگر امروز هم پیاده بر جاده می‌کوبیدم، عشق در سینه‌ام را به چشمانی که بر همه جا می‌چرخد، می‌باختم.

    لیاقت همراهی و پیاده رفتن را نداشتم، ولی اشتیاق حسینی بودن و حسینی شدن را تا ابد بر سینه می‌کوبم و امید به دیده شدن از فراز گنبدی که ضریح شش گوشه دارد و دستگیری سقای بی‌دست دارم.


    ?دلنوشته‌ای از سرکار خانم حقیقی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-06-30] [ 08:40:00 ب.ظ ]






      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.