دوباره دلتنگ میشی، یاد لحظههای شیرینت میافتی؛ یاد آماده شدنت؛ اصلاً روز شماری میکنی…
من که خاطراتم را مینوشتم… از کلاس به خونه هندزفری میذاشتم و گوش میدادم: ”پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا…“
از هر فامیل چندین نفر عازم بودند. زنگ میزدند، حلالیت میطلبیدند و آماده رفتن میشدند. دل ما هم به دنبالشون راهی میشد. قلبمون تندتر میزد، چون چند روز بعدش ما هم عازم بودیم… اصلا باید بری تا حال دلت یک حس خوب و پُر از آرامش رو بچشه.
دم مرز یه نگرانی خاصی داری. ”نکنه که نتونم، برم اون طرف؟!“
دوباره تو دلت میگی: ”آقا جان من میخوام بیام حرمت.“
از مرز که رد میشی خدا را شکر میکنی. تو اون شلوغی جمعیت راه رو شروع میکنی. همه جور آدمی هستند. پیر و جوون، عرب و ایرانی…
کاظمین، سامرا و نجف…
اسم نجف که میاد، دلت پر میکشه و میره ایوان طلا. حرم آقا امیرالمومنینعلیهالسلام یک اُبهت عجیبی داره؛ (نمیدونم شما هم همین حس رو دارید یا نه؟!) ولی در عین حال مهربونی خاصی هم داره.
تو پارکینگ طبقاتی یه جایی برای استراحت کنار بقیه زائرا پیدا میکنی. به آقا سلام میدی؛ یه سلام از راه دور… جمعیت آنقدر زیاده که نمیشه وارد حرم شد…
میری تو جادهی نجف به کربلا. با همهی زائرا همراه میشی و دلت دنبال امام زمان میگرده. اینجا همه حواسشون به همدیگهست… ایثار و مهر و محبت رو باچشمات میبینی…
دوباره هندزفری میگذاری و زمزمه میکنی: “پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا، بدرقه با خود حیدر، پیش رو حضرت زهرا…”
ولی امسال تمام این لحظات شیرین برات خاطره شده؛ اما همچنان دلت دنبال امام زمانه…
نقل خاطره از mahdi.y.a.r
عکس از یارمهـــدی
[چهارشنبه 1399-06-19] [ 03:53:00 ب.ظ ]