هر سال وقتی زائران اربعین را از تلویزیون می‌دیدم که با چه شوری به طرف حرم ارباب در حرکتند، _گویا که بال درآوردند و به سمت معشوق پرواز می‌کنند_ دلم می‌خواست یک بار هم که شده منم این حس زیبا را تجربه کنم.

یادم می‌آید وقتی برای اولین بار پدرم گفت که می‌خواهد به پیاده‌روی اربعین برود، یک حس غریبی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که حداقل پدرم به آرزویش می‌رسد و از طرف دیگر ناراحت بودم که چرا من در این سفر همراهش نیستم.

هیچ وقت یادم نمی‌رود که با چه شوق و ذوقی کوله‌اش را جمع کردم. حتی یادم هست، برادرم دو کیلو شکلات از آن سنگین‌ها خرید و سفارش کرد که حتما بین‌الحرمین پخش کند.

وقتی بابا برگشت، گفت: این مسیر سختی‌های شیرین و لذت‌بخشی داشت. حتی گفت: آدم در حالت عادی بیشتر از یک ساعت نمی‌تواند آن شکلات‌های سنگین را تحمل کند، ولی نه تنها این کار برایش سخت نبوده، خیلی هم خوشحال و راضی بوده و با عشق این کار را انجام داده است.

بابا آنقدر از حال و هوای کربلا گفت و گفت که برادرم را بدجور هوایی کرد، طوری که سال بعد با هم به کربلا رفتند. بابا گفت: ان‌شاءالله سال بعد خانوادگی می‌ریم، که متاسفانه این قضیه‌ی بیماری کرونا پیش آمد و همه‌ی عاشقای کربلا را حسرت به دل گذاشت.

ان‌شاء‌الله روزی برسد که همه‌ی عاشقان اباعبدلله‌علیه‌السلام، حداقل یک بار این حس شیرین و لذت‌بخش را تجربه کنند.

 

”التماس دعای فرج“

 

?خاطره از هاجر زمانی

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[یکشنبه 1399-06-30] [ 06:14:00 ق.ظ ]