چند سالی بود که هوس زیارت تمام جانم را گرفته بود. کربلا برای من همیشه در خواب اتفاق میافتاد و در چند قدمی ضریح از خواب بیدار میشدم. نمیدانستم حسرت اینکه خواب بود را بخورم یا اینکه خوشحال باشم در خواب حرم آقا را دیدم.
پارسال از همان اول محرم شروع کردم به گفتن اینکه ما باید اربعین کربلا باشیم. خیلی موانع سر راه بود اما به لطف خدا همهی موانع برطرف شد.
در تمام مسیر که به سمت کربلا میرفتیم مدام چشم میگرداندم تا حرم را ببینم؛ ولی راه طولانی بود. ترس داشتم از اینکه نکند نرسم؟! اما بالاخره با تمام هیجان و آن نگرانیهایِ شیرین رسیدیم و وارد همان خیابان معروف شدیم؛ «شارع العباس».
چشمم افتاد به گنبدِ حضرت عباسعلیهالسلام و با هر قدمی که برمیداشتم، میترسیدم از خواب بپرم. مدام با خودم تکرار میکردم: ”تشنهی آب فراتم ای عجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا“. همین هم شد؛ گرفتم در بغل قبر شهیدِ کربلا را؛ منتها دیگر خواب نبود؛ واقعیترین و زیباترین لحظهی زندگیم بود.
?خاطره از فاطمه جمشیدیان
[شنبه 1399-06-29] [ 10:55:00 ب.ظ ]