از بین خاطراتم، شیرینترین خاطرات را تو راه اربعین داشتم. من به اتفاقِ همکارم و شوهرش به پیادهرویِ اربعین رفتیم. تا نجف با هم بودیم. آنجا از شوهرش جدا شدیم؛ چون دوستم کمی مشکل داشت و آرام راه میرفت و بین راه استراحت زیادی داشتیم. قرار شد کربلا هم را ببینیم.
تویِ راه اتفاقات جالبی برایِ ما رخ داد. بین نجف تا کربلا یک موکب پیدا کردیم که مال عربها بود. کمی جلوتر موکب ایرانیها بود. من به دوستم گفتم: ”بمون پیش وسایل تا من برم اونجا جا بگیرم“. رفتم… خدا را شکر جا و محل خوب، بزرگ و همه چیز مهیا بود. به دوستم گفتم: ”وسایل را بیار“. ده دقیقه راه هم نمیشد. دوستم رفت. من خسته بودم. خوابم برد. به خانمهای کنارم سفارش کردم جای دوستم را نگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. هوا داشت تاریک میشد. دوستم هنوز برنگشته بود. حالم بد شد. پریشان شدم. ”خدایا جواب شوهرش را چی بدم؟ حالا چه کنم؟ کجا برم؟“
زنگم میزدم. خط شلوغ بود. راه افتادم. یادم رفته بود کدام موکب است. هوا تاریک بود. متوسل شدم به صاحبالزمان. کنار یک موکب ایستادم. توی شلوغی مردم را نگاه میکردم، شاید ببینمش. یادم افتاد این همان موکب است. رفتم داخل، اما نبود. حالم بدتر شد. گفتم: ”امام زمان خودت گفتی وقتی تو شرایط بد، به چه کنم، چه کنم، افتادیم، به شما متوسل بشیم“. گفتم: ”یا صاحبالزمان ادرکنی“. گفتم: ”میدونم کمکم میکنی. دوستم ساداته و از خاندان خودتون. کمک کن ببینمش. کمک کن، پیداش کنم“.
خدا را شاهد تا این را گفتم، دیدم دوستم جلوی چشمم با وسایلش در حال رفتن به سمت موکب بود. چند بار برام پیش آمد. هر وقت متوسل میشدم جوابم را میدادند. کراماتی آنجا دیدم که هیچوقت فراموش نمیکنم. انشاالله با ریشهکن شدن کرونا، هر سال این سفر معنوی نصیب همهی آرزومندانش بشود.
?خاطره: لیلا از خرمآباد
[دوشنبه 1399-06-31] [ 06:42:00 ق.ظ ]