قدم‌های عاشـ ـقی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   




قدم‌هاے عاشـ ـقے

⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.






بیشتر خوانده شده‌ها





اوقات شرعی

امروز: پنجشنبه 01 آذر 1403
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:




  • کاربران آنلاین



      سفری خیالی   ...

     

    دوستم گفت: ”دلنوشته‌ای برای اربعین بنویسید“. از روی بغض و لج گفتم: من که اصلا کربلا نرفتم و وقتی نرفتم دقیقا از چه چیز تعریف کنم؟ بعد از مدتی که بغضم را فرو دادم، به خودم گفتم که شاید برایِ نرفته‌ها هم جا باشد و شاید گاهی باید از نرفتن و ندیدن گفت.

    با دل و ذهنم کلنجار می‌رفتم که چه کنم و چه بنویسم؟! خودم را کوله بر دوش میان عاشقان رها کردم و قدم به قدم پیش می‌رفتم و میان زمزمه‌ها و حرف‌هایِ همسفرهایم به ”لبیک یا حسین“ می‌رسیدم. دیدم در میان این عمودها همه چیز مهیّا است و فقط باید دل به راه بدهی و بروی.

     

     

    بی‌خیال شدم و رو به شام کردم و پا به پای اُسرا به قدم زدن پرداختم. آفتاب بر سرم نعره می‌زد و خارِ بیابان بر پاهایِ برهنه‌ام تازیانه می‌کوبید. جرات نداشتم به پشت سر نظر کنم و حتی زمزمه‌ای بر لب بیاورم. فقط زخم بود و خون که پیش رو می‌رفت و من در قفایش مجبور به رفتن.

    طاقتم طاق شد و دست برایِ بیعت با یزید دراز کردم. چه فرق می‌کند که ظاهرا با یزید باشی و باطنت برای حسین بتپد؟؟! اینجا که امامت بر سرِ نیزه و حجتِ خدا در زنجیر است! اینجا که برای من سفره‌ای مهیا نیست!!! حفظ جان و تقیه هم که جایز است!!

    به حال برگشتم و عاقبتِ تقیه را دیدم؛ آنان که باطنشان یزیدی بود و ظاهرشان حسینی. از شرمندگی‌ام کم شد و محکمتر به راه بازگشتم.

    چقدر با کاروان اُسرا سخت می گذرد. نه از غذایِ چرب خبر هست، نه لباسی از حریر و نه حتی سرپناهی برای آرمیدن. چقدر باید از زبان ملت، نشخوارِ ارتداد بشنوم؟! مگر نمی‌دانند ما کاروانِ زندگیِ اسلام هستیم!

    وای؛ زینب جان! من گوشهایم سنگین شده و چشمهایم خواب آلود! می‌شود مرا عفو کنی از این همراهی؟! عطای همراهیِ اُسرا را به لقایش بخشیدم و به عمودها برگشتم. راستی اینجا هم جایگاهی ندارم و باید کوله را بردارم و به آشفتگیِ ذهن برگردم.

    گاهی باید نبود و نرفت. گاهی باید ندید و نگفت. حکمت صبوری برایم آشکار شد. باید صبر کرد و چشم به جاده دوخت. اگر دیروز همراه کاروان می‌رفتم، دینم را به دنیا می‌فروختم و شاید اگر امروز هم پیاده بر جاده می‌کوبیدم، عشق در سینه‌ام را به چشمانی که بر همه جا می‌چرخد، می‌باختم.

    لیاقت همراهی و پیاده رفتن را نداشتم، ولی اشتیاق حسینی بودن و حسینی شدن را تا ابد بر سینه می‌کوبم و امید به دیده شدن از فراز گنبدی که ضریح شش گوشه دارد و دستگیری سقای بی‌دست دارم.


    ?دلنوشته‌ای از سرکار خانم حقیقی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-06-30] [ 08:40:00 ب.ظ ]





      حسرت به دل   ...


    هر سال وقتی زائران اربعین را از تلویزیون می‌دیدم که با چه شوری به طرف حرم ارباب در حرکتند، _گویا که بال درآوردند و به سمت معشوق پرواز می‌کنند_ دلم می‌خواست یک بار هم که شده منم این حس زیبا را تجربه کنم.

    یادم می‌آید وقتی برای اولین بار پدرم گفت که می‌خواهد به پیاده‌روی اربعین برود، یک حس غریبی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که حداقل پدرم به آرزویش می‌رسد و از طرف دیگر ناراحت بودم که چرا من در این سفر همراهش نیستم.

    هیچ وقت یادم نمی‌رود که با چه شوق و ذوقی کوله‌اش را جمع کردم. حتی یادم هست، برادرم دو کیلو شکلات از آن سنگین‌ها خرید و سفارش کرد که حتما بین‌الحرمین پخش کند.

    وقتی بابا برگشت، گفت: این مسیر سختی‌های شیرین و لذت‌بخشی داشت. حتی گفت: آدم در حالت عادی بیشتر از یک ساعت نمی‌تواند آن شکلات‌های سنگین را تحمل کند، ولی نه تنها این کار برایش سخت نبوده، خیلی هم خوشحال و راضی بوده و با عشق این کار را انجام داده است.

    بابا آنقدر از حال و هوای کربلا گفت و گفت که برادرم را بدجور هوایی کرد، طوری که سال بعد با هم به کربلا رفتند. بابا گفت: ان‌شاءالله سال بعد خانوادگی می‌ریم، که متاسفانه این قضیه‌ی بیماری کرونا پیش آمد و همه‌ی عاشقای کربلا را حسرت به دل گذاشت.

    ان‌شاء‌الله روزی برسد که همه‌ی عاشقان اباعبدلله‌علیه‌السلام، حداقل یک بار این حس شیرین و لذت‌بخش را تجربه کنند.

     

    ”التماس دعای فرج“

     

    ?خاطره از هاجر زمانی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



     [ 06:14:00 ق.ظ ]





      زیباترین لحظه‌ی زندگیم   ...

     

    چند سالی بود که هوس زیارت تمام جانم را گرفته بود. کربلا برای من همیشه در خواب اتفاق می‌افتاد و در چند قدمی ضریح از خواب بیدار می‌شدم. نمی‌دانستم حسرت اینکه خواب بود را بخورم یا اینکه خوشحال باشم در خواب حرم آقا را دیدم.

    پارسال از همان اول محرم شروع کردم به گفتن اینکه ما باید اربعین کربلا باشیم. خیلی موانع سر راه بود اما به لطف خدا همه‌ی موانع برطرف شد.

    در تمام مسیر که به سمت کربلا می‌رفتیم مدام چشم می‌گرداندم تا حرم را ببینم؛ ولی راه طولانی بود. ترس داشتم از اینکه نکند نرسم؟! اما بالاخره با تمام هیجان و آن نگرانی‌هایِ شیرین رسیدیم و وارد همان خیابان معروف شدیم؛ «شارع العباس».

    چشمم افتاد به گنبدِ حضرت عباس‌علیه‌السلام و با هر قدمی که برمی‌داشتم، می‌ترسیدم از خواب بپرم. مدام با خودم تکرار می‌کردم: ”تشنه‌ی آب فراتم ای عجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا“. همین هم شد؛ گرفتم در بغل قبر شهیدِ کربلا را؛ منتها دیگر خواب نبود؛ واقعی‌ترین و زیباترین لحظه‌ی زندگیم بود.

     

     

    ?خاطره از فاطمه جمشیدیان

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [شنبه 1399-06-29] [ 10:55:00 ب.ظ ]





      تک‌تک ثانیه‌ها   ...


    کربلا، حس عجیبی دارد که هر کسی رفته باشد آن را درک می‌کند! به همین دلیل است که می‌گویند: ”بیچاره کسی‌که حرم را ندیده و بیچاره‌تر آن کسی‌که حرم را دیده“.

    خاطره‌های خوش برای آدم، خاطره‌های عجیبی می‌شوند و به همین خاطر کربلا رفتن، از لحظه‌ی اولِ سفر تا ثانیه‌های آخر خاطره هست‌.

    از لحظه‌ای بگویم که می‌خواهی از مرز رد شوی و ترس و لذت عجیبی توی دلت هست و یا شوق دیدن بین‌الحرمین.

    پیاده‌روی که خاطراتش جدایِ از همه است. از آب‌های لیوانی و استریلیزه گرفته تا فلافل‌های عربی. از خوراک لوبیا تا قیمه‌ی نجفی‌ها.

    از پیاده‌روی پیرمردها و پیرزن‌هایِ کمر خمیده تا کسی که معلولیتی دارد و به عشق امام حسین‌علیه‌السلام  توی این جاده قدم گذاشتند.

    تک‌تک ثانیه‌های این سفر معنویت خاصی دارد و حس و حال عجیبی را به آدم الغا می‌کند، طوری که حاضر نیستی با تمام سفرهای عالم عوضش کنی.

    آدم توی این سفر هیچ برنامه‌ریزی نمی‌تواند، داشته باشد؛ چون ارباب خودش ما رو می‌برد و می‌‌آورد.

    سختی توی این سفر هست، اما به جان خریده می‌شود، آن وقتی که به یاد رقیه‌ی سه ساله می‌اُفتی.

    اسمش همراهش است، “کرب و بلا” یعنی سرزمین بلا؛ ولی عشق امام حسین‌علیه‌السلام این سختی را از بین می‌برد.

    از بغض لحظه‌ی آخر سفر هم که نگویم که دلت را به آتش می‌کشد تا بیایی، وداع کنی با حضرت.

     

    ?نقل خاطره از :  A.Karimi

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [جمعه 1399-06-28] [ 07:46:00 ق.ظ ]





      روضه‌ی عطش...   ...

     

    عمودها را یک به یک جلو آمده بودیم و حالا که نزدیک غروب شده بود به دنبال موکبی برای استراحت بودیم. موکب کوچکی که به نام ”قاسم‌بن‌الحسن“ مزین شده بود، نظر همراهان را جلب کرد. وارد موکب شدیم. شمایلی از عکس امام حسین روی دیوار بود. همان عکسی که علی‌اصغرشان را روی دست گرفتند. کوله‌ها را از دوشمان پایین گذاشتیم. نمازهایمان را خواندیم و در حال مرهم گذاشتن روی پاهای تاول زده‌ی همدیگر بودیم. ناگهان درب موکب باز شد. خانمی به همراه یک دختر ۷ یا ۸ ساله و کودک کوچکی که در آغوش داشت، با کالسکه و ساک و وسایل اضافی وارد شد و با بی حوصلگی پرسید: ”اینجا برای ما جاهست؟!“

    دلتنگیِ من، برای دخترم که هم سن و سال دخترش بود، سبب شد تا کنار خودم جایی به آن‌ها بدهم. وارد موکب شدند انگار دوست نداشت با کسی حرف بزند. کودکش را خواباند و به دخترش سفارشات لازم را کرد و رفت…

    عده‌ای از همسفری‌ها از بیرون برایمان ساندویچ فلافل آورده بودند. من اشتها نداشتم، ساندویچ را بهانه کردم و رفتم پیش دخترک. دختر خونگرمی به نظر می‌رسید. همینکه کنارش نشستم، متوجه شدم که آرام‌آرام اشک می‌ریزه!

    وایِ من!!! سه روز می‌شد که دخترکم را ندیده بودم. بغلش کردم. به همراهش گریه کردم و گفتم: ”چی شده عزیزم؟!“

    نمی‌توانست، جواب بدهد. کم کم آرام شد و اسمش را به من گفت…

    حالا دیگه زینب با من دوست شده بود و حتی وقتی داداش حسینش بیدار شد، اجازه داد بغلش کنم. تو همین حال و هوا یک دفعه مادر زینب وارد شد، بی‌حوصله‌تر از قبل… بچه را از دست من گرفت و تشکر کرد. شروع کرد به شیر دادن بچه…


    دو دل بودم که علت ناراحتی و گریه زینب را بپرسم یا نه؟ یک نفر از دوستان ساندویچی آورد و به او تعارف کرد. در حین شیر دادن چند لقمه‌ای خورد… انگار حالش بهتر شده بود، اما هنوز حوصله‌ی شیرین‌کاری‌های حسین را نداشت.

    بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم از کجا آمدید؟


    جواب داد: ”از بهبهان“.

    خلاصه آرام‌آرام لب به سخن باز کرد و گفت: ”ساعت ۷ صبح همراه شوهرم و دخترم و دو پسرم که دوقلو هستند از مسجد سهله راه افتادیم. نیم ساعتی بیشتر پیاده نیامده بودیم که زینب گفت دلم درد میکنه. ابوالفضل (یکی از دوقلوها و برادرِ حسین) را که کمی بیرون‌روی هم داشت، گذاشتم تو بغل پدرش و نشستم تا از ساکِ زیر کالسکه دارو در بیارم تا بدم به زینب. وقتی بلند شدم نه شوهرم را دیدم و نه ابوالفضل را. گوشی‌ها هم خط نمی‌داد. سریع راه افتادیم و فقط چشمم به اطراف بود که ببینمشون و تا الان که شب شده، نتونستم باهاشون تماس بگیرم“.

    شروع کرد به گریه و گفت: ”می‌دونم ابوالفضلم حتما تا الان مرده! آخه حالش خوب نبود. بچه‌ی شش ماهه، مدام شیر می‌خاد. پوشک می‌خاد“.

    یادم به عکس تو موکب و شش ماهه‌ی ابی‌عبدلله افتاد. به خواهرم گفتم: ”روضه علی‌اصغر بخون تا متوسل بشیم به شش ماهه‌ی امام حسین“.

    موکبمان، خیمه‌ی حسینی شد… همه اهل موکب با گوشی‌هایشان به نوبت با شوهر این خانم تماس می‌گرفتند شاید موفق به تماس شوند؛ اما بی‌فایده بود. یک دفعه ازش پرسیدم: ”نکنه خط شوهرتون اعتباریه؟“

    گفت: ”بله“.

    بله درست حدس زده بودم. شارژشان تمام شده بود و تماس امکان‌پذیر نبود. سریع برایشان شارژ فرستادم. به دقیقه نکشیده بود که زنگ زدند… شادی موکب را فرا گرفت. صدای صلوات بود که در فضا پیچیده بود. آن‌ها درست دو تا موکب عقب‌تر از ما درحال استراحت بودند. مادر زینب سریع رفت و باز هم صدای گریه و صلوات در هم پیچیده بود… بعد از مدتی وارد موکب شد، در حالیکه ابوالفضل کوچولو تو بغلش بود. صورتش خیسِ اشک بود. انگار پاهاش توان حرکت نداشت. در جا نشست. حالا زینب بود که از خوشحالی دیدار برادر، نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه!

    ماجرا از این قرار بود که پدر بچه‌ها وقتی از پیدا کردن زن و بچه‌اش نااُمید می‌شود، راه را به سمت کربلا ادامه می‌دهد. در مسیر به خانواده‌ای برمی‌خورد که طفل شیرخواره داشتند. ماجرا را برایشان بازگو می‌کند. مادر خانواده می‌پذیرد تا پیدا شدنِ مادر ابوالفضل به امورات کودک رسیدگی کند.

    حالا ابوالفضلی که دم صبح ناخوش بود با سلامت کامل تو آغوش مادرش جای داشت. آخ! که چقدر روضه‌ی عطش و طفل شیرخوار و مادرش رباب، توی سرم رژه می‌رفت. آه! از آن ساعتی که رباب با هزار امید کودک تشنه لبش رابه دست پدر سپرد تا سیراب برگردد؛ اما… شاید غم و غصه‌ای که بانو رباب، در دوریِ از طفلش به دل داشت و‌ دارد، اجازه نداد دوباره مادری دوری فرزندش را تحمل کند.

    درست است که آن شب بخاطر صدای شادی بچه‌هایی که بعد از ساعتها دوری و دل‌نگرانی همدیگر را دیده بودند خوابمان نبرد، اما مطمئنم به ایمان و اعتقاد تک‌تک حاضرین در موکب از پیر تا جوان افزوده شد.

     

    ?نقل خاطره از خانم زهرا واهبی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ زهرا واهبی  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1399-06-27] [ 11:03:00 ق.ظ ]





    1 3 4

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.
     
     
    مداحی های محرم