دوستم گفت: ”دلنوشتهای برای اربعین بنویسید“. از روی بغض و لج گفتم: من که اصلا کربلا نرفتم و وقتی نرفتم دقیقا از چه چیز تعریف کنم؟ بعد از مدتی که بغضم را فرو دادم، به خودم گفتم که شاید برایِ نرفتهها هم جا باشد و شاید گاهی باید از نرفتن و ندیدن گفت.
با دل و ذهنم کلنجار میرفتم که چه کنم و چه بنویسم؟! خودم را کوله بر دوش میان عاشقان رها کردم و قدم به قدم پیش میرفتم و میان زمزمهها و حرفهایِ همسفرهایم به ”لبیک یا حسین“ میرسیدم. دیدم در میان این عمودها همه چیز مهیّا است و فقط باید دل به راه بدهی و بروی.
بیخیال شدم و رو به شام کردم و پا به پای اُسرا به قدم زدن پرداختم. آفتاب بر سرم نعره میزد و خارِ بیابان بر پاهایِ برهنهام تازیانه میکوبید. جرات نداشتم به پشت سر نظر کنم و حتی زمزمهای بر لب بیاورم. فقط زخم بود و خون که پیش رو میرفت و من در قفایش مجبور به رفتن.
طاقتم طاق شد و دست برایِ بیعت با یزید دراز کردم. چه فرق میکند که ظاهرا با یزید باشی و باطنت برای حسین بتپد؟؟! اینجا که امامت بر سرِ نیزه و حجتِ خدا در زنجیر است! اینجا که برای من سفرهای مهیا نیست!!! حفظ جان و تقیه هم که جایز است!!
به حال برگشتم و عاقبتِ تقیه را دیدم؛ آنان که باطنشان یزیدی بود و ظاهرشان حسینی. از شرمندگیام کم شد و محکمتر به راه بازگشتم.
چقدر با کاروان اُسرا سخت می گذرد. نه از غذایِ چرب خبر هست، نه لباسی از حریر و نه حتی سرپناهی برای آرمیدن. چقدر باید از زبان ملت، نشخوارِ ارتداد بشنوم؟! مگر نمیدانند ما کاروانِ زندگیِ اسلام هستیم!
وای؛ زینب جان! من گوشهایم سنگین شده و چشمهایم خواب آلود! میشود مرا عفو کنی از این همراهی؟! عطای همراهیِ اُسرا را به لقایش بخشیدم و به عمودها برگشتم. راستی اینجا هم جایگاهی ندارم و باید کوله را بردارم و به آشفتگیِ ذهن برگردم.
گاهی باید نبود و نرفت. گاهی باید ندید و نگفت. حکمت صبوری برایم آشکار شد. باید صبر کرد و چشم به جاده دوخت. اگر دیروز همراه کاروان میرفتم، دینم را به دنیا میفروختم و شاید اگر امروز هم پیاده بر جاده میکوبیدم، عشق در سینهام را به چشمانی که بر همه جا میچرخد، میباختم.
لیاقت همراهی و پیاده رفتن را نداشتم، ولی اشتیاق حسینی بودن و حسینی شدن را تا ابد بر سینه میکوبم و امید به دیده شدن از فراز گنبدی که ضریح شش گوشه دارد و دستگیری سقای بیدست دارم.
?دلنوشتهای از سرکار خانم حقیقی
[یکشنبه 1399-06-30] [ 08:40:00 ب.ظ ]