قدم‌های عاشـ ـقی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   




قدم‌هاے عاشـ ـقے

⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.






بیشتر خوانده شده‌ها





اوقات شرعی

امروز: پنجشنبه 01 آذر 1403
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:




  • کاربران آنلاین

  • زفاک
  • ریحانه مقدم
  • عسل خدری


  •   مهمان‌نواز   ...

     

    برای اولین بار آقا پارسال ما را طلبید تا زائر اربعین باشیم؛ من، همسرم، دختر ۲ ساله و ۵ ساله‌ام. همسرم را با هر خواهش و اصراری که بود راضی کردم. یعنی امام حسین به دلش انداخت تا با کاروان حوزه‌شون راهی کربلا بشیم.

    تا پول را واریز کردیم؛ یک نفر بانیِ خیر که سالها نیت کرده بود و نذر داشت ما را ببره کربلا؛ پول دستش اومده بود و پول سفرمون رو داد…

    تازه فهمیدم وقتی میگن آقا خودش را منت‌دار کسی نمی‌کنه و هر ریالی که براش خرج کردی رو بهت برمی‌گردونه یعنی چی!

    یه نفر پول سفرمون را داد؛ یه نفر کوله‌پشتی. یه نفر کالسکه واسه‌ی دخترم، یه نفر هم کفشش را بهم داد.

    تو کاروانمون همه مثل خودمون از یک تا چند تا بچه داشتند. انصافا بچه‌ها هم به لطف امام حسین با ما همکاری لازم را داشتند و خیلی خوب بودند.
    اول به سامرا رفتیم. بعد کاظمین. شب جمعه کربلا بودیم و بعد به نجف رفتیم.

    توی یک ساختمان نیمه‌ساز ایرانی ساکن شدیم. بخاطر مناسب نبودن مکانمون و سختی‌هایی که داشت؛ مثل نبودن جا برای آقایون و دور بودن سوریس بهداشتی آن هم با وجود بچه‌ها؛ مجبور شدیم؛ فقط یک شب کوتاه، تو کربلا بمونیم.

    همسرم رفتند زیارت. قرار شد وقتی برگشتند بچه‌ها که خواب هم بودند را بهشون بسپارم و من برم حرم. خیلی اون روز راه رفته بودیم. طبیعتا باید خیلی خسته می‌بودیم؛ ولی هر کار می‌کردم خوابم نمی‌برد. من برخلاف همسرم بار اولم بود که وارد کربلا شده بودم اصلا انگار خواب به اون مکان نمی‌‌آمد.

    صدایی به گوشم می‌رسید. انگار هیئت و روضه بود؛ آنهم به زبان ایرانی. از اون روضه‌های شبِ جمعه‌های کربلا بود.

    شنیده بودم ورود به طبقات بالای ساختمان ممنوع است. گفته بودند گنبدها هم از آنجا دیده می‌شوند. دیگه حالم دست خودم نبود. رفتم خودم را انداختم جلو پای خانمی که خادم اونجا بود. گفتم خواهر جان به امام حسین اجازه بدهید من بروم بالا تا حرم رو ببینم. نمی‌دونم همسرم کی از زیارت میاد. اصلا نمی‌دونم آنقدر اینجا توقف داریم که وقت بشه من بروم زیارت یا نه!
    اشک چشمام دست خودم نبود. حال غریبی بود. خادم گفت: ”قربونت برم چرا نشه بری؛ این دوستم داره میره باهاش برو“.

    بچه‌ها را سپردم به یکی از هم کاروانی‌هایمان. دستم را گرفت و با خودش برد بالا. بالا، بالا و بالاتر… هرچی بالاتر می‌رفتم قلبم به تپش بیشتری می‌اُفتاد و صدای روضه هم نزدیک‌تر میشد. فکر کنم به طبقه هفتم یا هشتم رسیدیم که دیدم بله! دست قضا مجلس روضه همانجاست. روضه‌خوان می‌خواند:


    ”سر تو دعوا بود؛ مادر رو دیدم من
    سر تو رو بردند، دیر رسیدم من، دیر رسیدم من…“

    همه از سوز دل فریاد میزدند. از اون روضه‌های دلچسب بود که وقتی مردها با اون شدت ناله سر می‌دهند، زن‌ها هم می‌توانند با خیال راحت از اینکه کسی صداشون رو تشخیص نمی‌ده داد بزنند.

    چشمم به گنبد نورانی آقا ابوالفضل و آقاجانم؛ مولایم حسین‌علی‌السلام افتاد… چند دقیقه‌ای، اشک‌ریزان مات و مبهوتِ اون همه شکوه شدم و اومدم نشستم پیش خانمها و یک دلِ سیر زجه زدم…

    احساس سبکی می‌کردم و چون دلم پیش بچه‌ها بود برگشتم پایین و دیدم همون موقع همسرم هم اومدند. بچه‌ها را بهشون سپردم و با دوستامون با دلی سبک و خاطری آروم راهی حرمش شدم. آقامون آنقدر مهمون‌نواز بود که وقتی قلب مضطر زائرش رو می‌بینه راضی نشد تو حرمش اضطرار داشته باشم و منو سبک پذیرفت. ان شاءالله مولامون نظر کنند در محضر خداوند با بار سبک و مملوء از عمل صالح حاضر بشیم.
    امسال با پای دل میریم ولی ان شاءالله سال بعد زنده باشیم و بریم پابوس ارباب بی‌کفن.

     

    ? نقل خاطره از خانم زارعی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1399-07-03] [ 02:39:00 ب.ظ ]





      توسل...   ...

     

    از بین خاطراتم، شیرین‌ترین خاطرات را تو راه اربعین داشتم. من به اتفاقِ همکارم و شوهرش به پیاده‌رویِ اربعین رفتیم. تا نجف با هم بودیم. آنجا از شوهرش جدا شدیم؛ چون دوستم کمی مشکل داشت و آرام راه می‌رفت و بین راه استراحت زیادی داشتیم. قرار شد کربلا هم را ببینیم.

    تویِ راه اتفاقات جالبی برایِ ما رخ داد. بین نجف تا کربلا یک موکب پیدا کردیم که مال عربها بود. کمی جلوتر موکب ایرانی‌ها بود. من به دوستم گفتم: ”بمون پیش وسایل تا من برم اونجا جا بگیرم“. رفتم… خدا را شکر جا و محل خوب، بزرگ و همه چیز مهیا بود. به دوستم گفتم: ”وسایل را بیار“. ده دقیقه راه هم نمی‌شد. دوستم رفت. من خسته بودم. خوابم برد. به خانم‌‌های کنارم سفارش کردم جای دوستم را نگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. هوا داشت تاریک می‌شد. دوستم هنوز برنگشته بود. حالم بد شد. پریشان شدم. ”خدایا جواب شوهرش را چی بدم؟ حالا چه کنم؟ کجا برم؟“

    زنگم می‌زدم. خط شلوغ بود. راه افتادم. یادم رفته بود کدام موکب است. هوا تاریک بود. متوسل شدم به صاحب‌الزمان. کنار یک موکب ایستادم. توی شلوغی مردم را نگاه می‌کردم، شاید ببینمش. یادم افتاد این همان موکب است. رفتم داخل، اما نبود. حالم بدتر شد. گفتم: ”امام زمان خودت گفتی وقتی تو شرایط بد، به چه کنم، چه کنم، افتادیم، به شما متوسل بشیم“. گفتم: ”یا صاحب‌الزمان ادرکنی“. گفتم: ”می‌دونم کمکم می‌کنی. دوستم ساداته و از خاندان خودتون. کمک کن ببینمش. کمک کن، پیداش کنم“.

    خدا را شاهد تا این را گفتم، دیدم دوستم جلوی چشمم با وسایلش در حال رفتن به سمت موکب بود. چند بار برام پیش آمد. هر وقت متوسل می‌شدم جوابم را می‌دادند. کراماتی آنجا دیدم که هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. ان‌شاالله با ریشه‌کن شدن کرونا، هر سال این سفر معنوی نصیب همه‌ی آرزومندانش بشود.

     

     ?خاطره‌: لیلا از خرم‌آباد

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [دوشنبه 1399-06-31] [ 06:42:00 ق.ظ ]





      سفری خیالی   ...

     

    دوستم گفت: ”دلنوشته‌ای برای اربعین بنویسید“. از روی بغض و لج گفتم: من که اصلا کربلا نرفتم و وقتی نرفتم دقیقا از چه چیز تعریف کنم؟ بعد از مدتی که بغضم را فرو دادم، به خودم گفتم که شاید برایِ نرفته‌ها هم جا باشد و شاید گاهی باید از نرفتن و ندیدن گفت.

    با دل و ذهنم کلنجار می‌رفتم که چه کنم و چه بنویسم؟! خودم را کوله بر دوش میان عاشقان رها کردم و قدم به قدم پیش می‌رفتم و میان زمزمه‌ها و حرف‌هایِ همسفرهایم به ”لبیک یا حسین“ می‌رسیدم. دیدم در میان این عمودها همه چیز مهیّا است و فقط باید دل به راه بدهی و بروی.

     

     

    بی‌خیال شدم و رو به شام کردم و پا به پای اُسرا به قدم زدن پرداختم. آفتاب بر سرم نعره می‌زد و خارِ بیابان بر پاهایِ برهنه‌ام تازیانه می‌کوبید. جرات نداشتم به پشت سر نظر کنم و حتی زمزمه‌ای بر لب بیاورم. فقط زخم بود و خون که پیش رو می‌رفت و من در قفایش مجبور به رفتن.

    طاقتم طاق شد و دست برایِ بیعت با یزید دراز کردم. چه فرق می‌کند که ظاهرا با یزید باشی و باطنت برای حسین بتپد؟؟! اینجا که امامت بر سرِ نیزه و حجتِ خدا در زنجیر است! اینجا که برای من سفره‌ای مهیا نیست!!! حفظ جان و تقیه هم که جایز است!!

    به حال برگشتم و عاقبتِ تقیه را دیدم؛ آنان که باطنشان یزیدی بود و ظاهرشان حسینی. از شرمندگی‌ام کم شد و محکمتر به راه بازگشتم.

    چقدر با کاروان اُسرا سخت می گذرد. نه از غذایِ چرب خبر هست، نه لباسی از حریر و نه حتی سرپناهی برای آرمیدن. چقدر باید از زبان ملت، نشخوارِ ارتداد بشنوم؟! مگر نمی‌دانند ما کاروانِ زندگیِ اسلام هستیم!

    وای؛ زینب جان! من گوشهایم سنگین شده و چشمهایم خواب آلود! می‌شود مرا عفو کنی از این همراهی؟! عطای همراهیِ اُسرا را به لقایش بخشیدم و به عمودها برگشتم. راستی اینجا هم جایگاهی ندارم و باید کوله را بردارم و به آشفتگیِ ذهن برگردم.

    گاهی باید نبود و نرفت. گاهی باید ندید و نگفت. حکمت صبوری برایم آشکار شد. باید صبر کرد و چشم به جاده دوخت. اگر دیروز همراه کاروان می‌رفتم، دینم را به دنیا می‌فروختم و شاید اگر امروز هم پیاده بر جاده می‌کوبیدم، عشق در سینه‌ام را به چشمانی که بر همه جا می‌چرخد، می‌باختم.

    لیاقت همراهی و پیاده رفتن را نداشتم، ولی اشتیاق حسینی بودن و حسینی شدن را تا ابد بر سینه می‌کوبم و امید به دیده شدن از فراز گنبدی که ضریح شش گوشه دارد و دستگیری سقای بی‌دست دارم.


    ?دلنوشته‌ای از سرکار خانم حقیقی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-06-30] [ 08:40:00 ب.ظ ]





      حسرت به دل   ...


    هر سال وقتی زائران اربعین را از تلویزیون می‌دیدم که با چه شوری به طرف حرم ارباب در حرکتند، _گویا که بال درآوردند و به سمت معشوق پرواز می‌کنند_ دلم می‌خواست یک بار هم که شده منم این حس زیبا را تجربه کنم.

    یادم می‌آید وقتی برای اولین بار پدرم گفت که می‌خواهد به پیاده‌روی اربعین برود، یک حس غریبی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که حداقل پدرم به آرزویش می‌رسد و از طرف دیگر ناراحت بودم که چرا من در این سفر همراهش نیستم.

    هیچ وقت یادم نمی‌رود که با چه شوق و ذوقی کوله‌اش را جمع کردم. حتی یادم هست، برادرم دو کیلو شکلات از آن سنگین‌ها خرید و سفارش کرد که حتما بین‌الحرمین پخش کند.

    وقتی بابا برگشت، گفت: این مسیر سختی‌های شیرین و لذت‌بخشی داشت. حتی گفت: آدم در حالت عادی بیشتر از یک ساعت نمی‌تواند آن شکلات‌های سنگین را تحمل کند، ولی نه تنها این کار برایش سخت نبوده، خیلی هم خوشحال و راضی بوده و با عشق این کار را انجام داده است.

    بابا آنقدر از حال و هوای کربلا گفت و گفت که برادرم را بدجور هوایی کرد، طوری که سال بعد با هم به کربلا رفتند. بابا گفت: ان‌شاءالله سال بعد خانوادگی می‌ریم، که متاسفانه این قضیه‌ی بیماری کرونا پیش آمد و همه‌ی عاشقای کربلا را حسرت به دل گذاشت.

    ان‌شاء‌الله روزی برسد که همه‌ی عاشقان اباعبدلله‌علیه‌السلام، حداقل یک بار این حس شیرین و لذت‌بخش را تجربه کنند.

     

    ”التماس دعای فرج“

     

    ?خاطره از هاجر زمانی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



     [ 06:14:00 ق.ظ ]





      زیباترین لحظه‌ی زندگیم   ...

     

    چند سالی بود که هوس زیارت تمام جانم را گرفته بود. کربلا برای من همیشه در خواب اتفاق می‌افتاد و در چند قدمی ضریح از خواب بیدار می‌شدم. نمی‌دانستم حسرت اینکه خواب بود را بخورم یا اینکه خوشحال باشم در خواب حرم آقا را دیدم.

    پارسال از همان اول محرم شروع کردم به گفتن اینکه ما باید اربعین کربلا باشیم. خیلی موانع سر راه بود اما به لطف خدا همه‌ی موانع برطرف شد.

    در تمام مسیر که به سمت کربلا می‌رفتیم مدام چشم می‌گرداندم تا حرم را ببینم؛ ولی راه طولانی بود. ترس داشتم از اینکه نکند نرسم؟! اما بالاخره با تمام هیجان و آن نگرانی‌هایِ شیرین رسیدیم و وارد همان خیابان معروف شدیم؛ «شارع العباس».

    چشمم افتاد به گنبدِ حضرت عباس‌علیه‌السلام و با هر قدمی که برمی‌داشتم، می‌ترسیدم از خواب بپرم. مدام با خودم تکرار می‌کردم: ”تشنه‌ی آب فراتم ای عجل مهلت بده، تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا“. همین هم شد؛ گرفتم در بغل قبر شهیدِ کربلا را؛ منتها دیگر خواب نبود؛ واقعی‌ترین و زیباترین لحظه‌ی زندگیم بود.

     

     

    ?خاطره از فاطمه جمشیدیان

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [شنبه 1399-06-29] [ 10:55:00 ب.ظ ]





    1 3 5 6

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.
     
     
    مداحی های محرم