برای اولین بار آقا پارسال ما را طلبید تا زائر اربعین باشیم؛ من، همسرم، دختر ۲ ساله و ۵ ساله‌ام. همسرم را با هر خواهش و اصراری که بود راضی کردم. یعنی امام حسین به دلش انداخت تا با کاروان حوزه‌شون راهی کربلا بشیم.

تا پول را واریز کردیم؛ یک نفر بانیِ خیر که سالها نیت کرده بود و نذر داشت ما را ببره کربلا؛ پول دستش اومده بود و پول سفرمون رو داد…

تازه فهمیدم وقتی میگن آقا خودش را منت‌دار کسی نمی‌کنه و هر ریالی که براش خرج کردی رو بهت برمی‌گردونه یعنی چی!

یه نفر پول سفرمون را داد؛ یه نفر کوله‌پشتی. یه نفر کالسکه واسه‌ی دخترم، یه نفر هم کفشش را بهم داد.

تو کاروانمون همه مثل خودمون از یک تا چند تا بچه داشتند. انصافا بچه‌ها هم به لطف امام حسین با ما همکاری لازم را داشتند و خیلی خوب بودند.
اول به سامرا رفتیم. بعد کاظمین. شب جمعه کربلا بودیم و بعد به نجف رفتیم.

توی یک ساختمان نیمه‌ساز ایرانی ساکن شدیم. بخاطر مناسب نبودن مکانمون و سختی‌هایی که داشت؛ مثل نبودن جا برای آقایون و دور بودن سوریس بهداشتی آن هم با وجود بچه‌ها؛ مجبور شدیم؛ فقط یک شب کوتاه، تو کربلا بمونیم.

همسرم رفتند زیارت. قرار شد وقتی برگشتند بچه‌ها که خواب هم بودند را بهشون بسپارم و من برم حرم. خیلی اون روز راه رفته بودیم. طبیعتا باید خیلی خسته می‌بودیم؛ ولی هر کار می‌کردم خوابم نمی‌برد. من برخلاف همسرم بار اولم بود که وارد کربلا شده بودم اصلا انگار خواب به اون مکان نمی‌‌آمد.

صدایی به گوشم می‌رسید. انگار هیئت و روضه بود؛ آنهم به زبان ایرانی. از اون روضه‌های شبِ جمعه‌های کربلا بود.

شنیده بودم ورود به طبقات بالای ساختمان ممنوع است. گفته بودند گنبدها هم از آنجا دیده می‌شوند. دیگه حالم دست خودم نبود. رفتم خودم را انداختم جلو پای خانمی که خادم اونجا بود. گفتم خواهر جان به امام حسین اجازه بدهید من بروم بالا تا حرم رو ببینم. نمی‌دونم همسرم کی از زیارت میاد. اصلا نمی‌دونم آنقدر اینجا توقف داریم که وقت بشه من بروم زیارت یا نه!
اشک چشمام دست خودم نبود. حال غریبی بود. خادم گفت: ”قربونت برم چرا نشه بری؛ این دوستم داره میره باهاش برو“.

بچه‌ها را سپردم به یکی از هم کاروانی‌هایمان. دستم را گرفت و با خودش برد بالا. بالا، بالا و بالاتر… هرچی بالاتر می‌رفتم قلبم به تپش بیشتری می‌اُفتاد و صدای روضه هم نزدیک‌تر میشد. فکر کنم به طبقه هفتم یا هشتم رسیدیم که دیدم بله! دست قضا مجلس روضه همانجاست. روضه‌خوان می‌خواند:


”سر تو دعوا بود؛ مادر رو دیدم من
سر تو رو بردند، دیر رسیدم من، دیر رسیدم من…“

همه از سوز دل فریاد میزدند. از اون روضه‌های دلچسب بود که وقتی مردها با اون شدت ناله سر می‌دهند، زن‌ها هم می‌توانند با خیال راحت از اینکه کسی صداشون رو تشخیص نمی‌ده داد بزنند.

چشمم به گنبد نورانی آقا ابوالفضل و آقاجانم؛ مولایم حسین‌علی‌السلام افتاد… چند دقیقه‌ای، اشک‌ریزان مات و مبهوتِ اون همه شکوه شدم و اومدم نشستم پیش خانمها و یک دلِ سیر زجه زدم…

احساس سبکی می‌کردم و چون دلم پیش بچه‌ها بود برگشتم پایین و دیدم همون موقع همسرم هم اومدند. بچه‌ها را بهشون سپردم و با دوستامون با دلی سبک و خاطری آروم راهی حرمش شدم. آقامون آنقدر مهمون‌نواز بود که وقتی قلب مضطر زائرش رو می‌بینه راضی نشد تو حرمش اضطرار داشته باشم و منو سبک پذیرفت. ان شاءالله مولامون نظر کنند در محضر خداوند با بار سبک و مملوء از عمل صالح حاضر بشیم.
امسال با پای دل میریم ولی ان شاءالله سال بعد زنده باشیم و بریم پابوس ارباب بی‌کفن.

 

? نقل خاطره از خانم زارعی

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



[پنجشنبه 1399-07-03] [ 02:39:00 ب.ظ ]