⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میلیونها عاشقـے کـہ در طریق الحسیــــن، قدم زنان خود را بہ بینالحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہے آنها جاذبہے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموشنشدنےِ اربعین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپیبرداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.
ما به کربلا رفته بودیم. بابا جانِ من، برایِ من یک پرچم خریده بود.?
من پرچم را به بابا جانم دادم و رفتم پیشِ مامان اینا. یکدفعه من گم شدم. ? ما سر عمود ۲۰۲ وعده کرده بودیم. من رفتم تا به یک موکبِ کبابی رسیدم. ? یک عدد کباب خوردم و بعد دوباره راه افتادم تا به عمود ۲۰۲ رسیدم. همه آنجا بودند.?
من هر ساله از جاماندههای اربعین بودم و از کربلا تنها دستم به ضریحش رسید.
آنجا که خبر آوردند کاروانی عازم است که گوهرش ضریح حسینعلیهالسلام است. همهمه در شهر راه افتاد. لبها خندان؛ چشمها لبریز از اشک شوق و منتظر برای وصالِ یار.
کاروان منزل به منزل در راه بود و ما چشم انتظار. وِرد زبان همه شده بود حسینعلیهالسلام. ”فما احلی اسمائکم“؛ حسین چه نام شیرینی….
روز موعود فرا رسید. هوا گرگ و میش بود ولی دلها و چشمها بیدار. همه در خیابان با اشک و لبخند. هرکسی به زبان خود مرثیهای میخواند. موکبها به راه. آن قسمت شهر شده بود شعبهای از کربلا.
دقایق گذشت؛ ساعت ها گذشت. خبری نیامد. انتظار یک واژه است؛ لیکن معنای آن هزاران واژه. همه در خوف و رجا. حسرتی کُشنده بود که دستمان به ضریح هم نرسد.
بالاخره آمد. محشری به پا شد. ضریح چنان در آغوش تمام شهر گرفته شد که گویی نقطه اتکای شهر به ضریح است و اگر جدا شود فرو میپاشد.
هوا تاریک شد و ضریح مثل خورشید میدرخشید. خبر دادند که وقت تمام است! عاشق که به معشوق رسد، مگر وقتشناس است؟!
باران، شلاقی میبارید. گاهی هم تگرگ میآمد، آن هم تگرگی که معروف است به سَرشِکن! اما هیچکس از ضریح دست نشُست. دست به دامان بزرگ شهر شدند. بزرگ شهر هم دلداده و شیدا؛ لب گشود و گفت: ”اینجا مشهدِ شُهداست؛ خون شهدا میجوشد؛ بگذارید ضریح، امشبی در این خاک بماند.“
ماند و شد یک شب به یاد ماندنی در حافظهی تاریخ شهر…
واقعا اربعین نرفتن خیلی سخت است. من حدود ۹ سال به لطف خدا زائر اربعین بودم، آن هم تنهایی؛ از آن موقعی که کسی اربعین را نمیشناخت و زائران ایرانی حدود ۲۰ هزار نفر بودند، تا سال گذشته که سه میلیون ایرانی زائر اربعین بودند. هر سفری هم دوبار پیاده میرفتم، یک بار از نجف تا کربلا و یک بار هم از حله یا از بغداد به کربلا.
در این سفر چیزهای مختلفی دیدم. از دوبار بمبگذاری در چند متری خودم تا شفا گرفتن بیماران. از همراهی و دوستی با مردم کشورهای دیگر تا میزبانی عراقیها و دوستی با آنان. از سیاستمداران و بزرگان تا ادیان و مذاهب دیگر که هر کدام خاطره و حرفهایی نانوشته است. این اواخر خودمان موکب سیار داشتیم و موکبداری میکردیم و مسئولیت پیدا کردم.
بهترین خاطرهام از اربعین مربوط به سفر اولم است. تنها بودم. تقریبا ایرانیها خیلی کم بودند و جایی برای اسکان نداشتم. خیلی میترسیدم. خانوادهام از اینکه تنها به سفر میروم خیلی نگران بودند. بطور معجزهآسایی با کولهپشتی وارد حرم شدم و سه روز در حرم و روبروی ضریح مهمان خود امام حسینعلیهالسلام بودم و حتی شبها روبروی ضریح نشسته میخوابیدم. هیچکس هم مُتعرض کیف بزرگ من و خودم نبود. سه روز مهمان خاص حضرت بودم.
آن روز که خودم را محتاجتر دیدم و هیچ امیدی نداشتم و مادرم با ترس من را به اولین سفر فرستاد و هیچ تجربهای هم نداشتم و خودم را سپردم به آقا، بهترین سفر من شد. سالهای دیگر که باتجربه خودم و همراهی مردم و مساعدت دولتها بود دیگر این خاطرات رخ نداد…
اربعین؛ چه حس و حال عجیبی! اصلا قابل وصف نیست! تا کسی خودش نره، نمیتونه درک کنه. ان شاالله قسمت همه بشه. من دو سال اخیر رفتم. سال اول دعوت خود آقا بودم، چون همسرم به شدت مخالف بودند؛ اما خود حضرت راضیشون کردند.
مهمتر اینکه دفعهی اولی که کربلا رفتم، اربعین بود. خیلیها گفتند: دفعهی اول اینجوری نرو، نمیتونی زیارت کنی… ولی من که هیچ برداشتی از اربعین نداشتم و فقط سختیهاش را شنیده بودم، نیت کردم و گفتم به یاد “حضرت زینب” که خیلی سختی کشیدند، منم میرم و اتفاقا خیلی خوب زیارت کردم و سختی نداشت؛ همهاش لذت بود.
یکی از بهترین خاطراتم اینه که توی راه مدام به امام حسینعلیهالسلام میگفتم: “من دوست دارم خادمی حرمتون را بکنم؛ یعنی میشه؟!” خیلی ازشون میخواستم. یک بار که رفتم زیارت، دیدم یکی از خدام داره پایین ضریح را تو اون ازدحام و شلوغی جارو میکنه. یک لحظه به ذهنم اومد که کاش من میتونستم این کار را انجام بدم. رفتم و ازش خواهش کردم، اجازه بده منم جارو کنم. ولی قبول نمیکرد. خیلی اصرار کردم… قبول نکرد؛ تا اینکه دیدم یه خادم دیگه اومد کنارم و فارسی باهام حرف زد. فهمیدم ایرانی هستند. از خواستهی من باخبر شد و رفت با همکارش صحبت کرد. اولش قبول نمیکرد. اون خادمِ ایرانی خیلی بهش اصرار کرد، اونم قبول کرد.
تو اون لحظهای که دو تا خادم داشتند صحبت میکردند من یک نگرانی خاصی داشتم. نمیدونم؛ یه حس عجیبی بود که آخرش چی میشه؟ چشمم به چشماش بود تا ببینم چی میشه! وقتی با چشماش بهم اشاره کرد که بیا اجازهاش را گرفتم، انگار دیگه رو پاهای خودم راه نمیرفتم، سریع رفتم سمت ضریح؛ جارو را بهم دادند و منم شروع کردم پایین ضریح را جارو کردن… اون لحظه از شدت هیجان و خوشحالی تمام بدنم داشت میلرزید و همزمان گریه و خنده از روی خوشحالیم یکی شده بود…
چه لحظهی خوبی بود. اصلا حس و حالی که داشتم قابل توصیف نیست. هر وقت یادش میاُفتم دوباره همون حس بهم دست میده. خدا قسمت همه کنه، اربعین پای پیاده حرم…
من که خاطراتم را مینوشتم… از کلاس به خونه هندزفری میذاشتم و گوش میدادم: ”پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا…“
از هر فامیل چندین نفر عازم بودند. زنگ میزدند، حلالیت میطلبیدند و آماده رفتن میشدند. دل ما هم به دنبالشون راهی میشد. قلبمون تندتر میزد، چون چند روز بعدش ما هم عازم بودیم… اصلا باید بری تا حال دلت یک حس خوب و پُر از آرامش رو بچشه.
دم مرز یه نگرانی خاصی داری. ”نکنه که نتونم، برم اون طرف؟!“
دوباره تو دلت میگی: ”آقا جان من میخوام بیام حرمت.“
از مرز که رد میشی خدا را شکر میکنی. تو اون شلوغی جمعیت راه رو شروع میکنی. همه جور آدمی هستند. پیر و جوون، عرب و ایرانی…
کاظمین، سامرا و نجف…
اسم نجف که میاد، دلت پر میکشه و میره ایوان طلا. حرم آقا امیرالمومنینعلیهالسلام یک اُبهت عجیبی داره؛ (نمیدونم شما هم همین حس رو دارید یا نه؟!) ولی در عین حال مهربونی خاصی هم داره.
تو پارکینگ طبقاتی یه جایی برای استراحت کنار بقیه زائرا پیدا میکنی. به آقا سلام میدی؛ یه سلام از راه دور… جمعیت آنقدر زیاده که نمیشه وارد حرم شد…
میری تو جادهی نجف به کربلا. با همهی زائرا همراه میشی و دلت دنبال امام زمان میگرده. اینجا همه حواسشون به همدیگهست… ایثار و مهر و محبت رو باچشمات میبینی…
دوباره هندزفری میگذاری و زمزمه میکنی: “پشت سر مرقد مولا، روبرو جاده و صحرا، بدرقه با خود حیدر، پیش رو حضرت زهرا…”
ولی امسال تمام این لحظات شیرین برات خاطره شده؛ اما همچنان دلت دنبال امام زمانه…
⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میلیونها عاشقـے کـہ در طریق الحسیــــن، قدم زنان خود را بہ بینالحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہے آنها جاذبہے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموشنشدنےِ اربعین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپیبرداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.