عمودها را یک به یک جلو آمده بودیم و حالا که نزدیک غروب شده بود به دنبال موکبی برای استراحت بودیم. موکب کوچکی که به نام ”قاسمبنالحسن“ مزین شده بود، نظر همراهان را جلب کرد. وارد موکب شدیم. شمایلی از عکس امام حسین روی دیوار بود. همان عکسی که علیاصغرشان را روی دست گرفتند. کولهها را از دوشمان پایین گذاشتیم. نمازهایمان را خواندیم و در حال مرهم گذاشتن روی پاهای تاول زدهی همدیگر بودیم. ناگهان درب موکب باز شد. خانمی به همراه یک دختر ۷ یا ۸ ساله و کودک کوچکی که در آغوش داشت، با کالسکه و ساک و وسایل اضافی وارد شد و با بی حوصلگی پرسید: ”اینجا برای ما جاهست؟!“
دلتنگیِ من، برای دخترم که هم سن و سال دخترش بود، سبب شد تا کنار خودم جایی به آنها بدهم. وارد موکب شدند انگار دوست نداشت با کسی حرف بزند. کودکش را خواباند و به دخترش سفارشات لازم را کرد و رفت…
عدهای از همسفریها از بیرون برایمان ساندویچ فلافل آورده بودند. من اشتها نداشتم، ساندویچ را بهانه کردم و رفتم پیش دخترک. دختر خونگرمی به نظر میرسید. همینکه کنارش نشستم، متوجه شدم که آرامآرام اشک میریزه!
وایِ من!!! سه روز میشد که دخترکم را ندیده بودم. بغلش کردم. به همراهش گریه کردم و گفتم: ”چی شده عزیزم؟!“
نمیتوانست، جواب بدهد. کم کم آرام شد و اسمش را به من گفت…
حالا دیگه زینب با من دوست شده بود و حتی وقتی داداش حسینش بیدار شد، اجازه داد بغلش کنم. تو همین حال و هوا یک دفعه مادر زینب وارد شد، بیحوصلهتر از قبل… بچه را از دست من گرفت و تشکر کرد. شروع کرد به شیر دادن بچه…
دو دل بودم که علت ناراحتی و گریه زینب را بپرسم یا نه؟ یک نفر از دوستان ساندویچی آورد و به او تعارف کرد. در حین شیر دادن چند لقمهای خورد… انگار حالش بهتر شده بود، اما هنوز حوصلهی شیرینکاریهای حسین را نداشت.
بالاخره به خودم جرات دادم و پرسیدم از کجا آمدید؟
جواب داد: ”از بهبهان“.
خلاصه آرامآرام لب به سخن باز کرد و گفت: ”ساعت ۷ صبح همراه شوهرم و دخترم و دو پسرم که دوقلو هستند از مسجد سهله راه افتادیم. نیم ساعتی بیشتر پیاده نیامده بودیم که زینب گفت دلم درد میکنه. ابوالفضل (یکی از دوقلوها و برادرِ حسین) را که کمی بیرونروی هم داشت، گذاشتم تو بغل پدرش و نشستم تا از ساکِ زیر کالسکه دارو در بیارم تا بدم به زینب. وقتی بلند شدم نه شوهرم را دیدم و نه ابوالفضل را. گوشیها هم خط نمیداد. سریع راه افتادیم و فقط چشمم به اطراف بود که ببینمشون و تا الان که شب شده، نتونستم باهاشون تماس بگیرم“.
شروع کرد به گریه و گفت: ”میدونم ابوالفضلم حتما تا الان مرده! آخه حالش خوب نبود. بچهی شش ماهه، مدام شیر میخاد. پوشک میخاد“.
یادم به عکس تو موکب و شش ماههی ابیعبدلله افتاد. به خواهرم گفتم: ”روضه علیاصغر بخون تا متوسل بشیم به شش ماههی امام حسین“.
موکبمان، خیمهی حسینی شد… همه اهل موکب با گوشیهایشان به نوبت با شوهر این خانم تماس میگرفتند شاید موفق به تماس شوند؛ اما بیفایده بود. یک دفعه ازش پرسیدم: ”نکنه خط شوهرتون اعتباریه؟“
گفت: ”بله“.
بله درست حدس زده بودم. شارژشان تمام شده بود و تماس امکانپذیر نبود. سریع برایشان شارژ فرستادم. به دقیقه نکشیده بود که زنگ زدند… شادی موکب را فرا گرفت. صدای صلوات بود که در فضا پیچیده بود. آنها درست دو تا موکب عقبتر از ما درحال استراحت بودند. مادر زینب سریع رفت و باز هم صدای گریه و صلوات در هم پیچیده بود… بعد از مدتی وارد موکب شد، در حالیکه ابوالفضل کوچولو تو بغلش بود. صورتش خیسِ اشک بود. انگار پاهاش توان حرکت نداشت. در جا نشست. حالا زینب بود که از خوشحالی دیدار برادر، نمیدونست بخنده یا گریه کنه!
ماجرا از این قرار بود که پدر بچهها وقتی از پیدا کردن زن و بچهاش نااُمید میشود، راه را به سمت کربلا ادامه میدهد. در مسیر به خانوادهای برمیخورد که طفل شیرخواره داشتند. ماجرا را برایشان بازگو میکند. مادر خانواده میپذیرد تا پیدا شدنِ مادر ابوالفضل به امورات کودک رسیدگی کند.
حالا ابوالفضلی که دم صبح ناخوش بود با سلامت کامل تو آغوش مادرش جای داشت. آخ! که چقدر روضهی عطش و طفل شیرخوار و مادرش رباب، توی سرم رژه میرفت. آه! از آن ساعتی که رباب با هزار امید کودک تشنه لبش رابه دست پدر سپرد تا سیراب برگردد؛ اما… شاید غم و غصهای که بانو رباب، در دوریِ از طفلش به دل داشت و دارد، اجازه نداد دوباره مادری دوری فرزندش را تحمل کند.
درست است که آن شب بخاطر صدای شادی بچههایی که بعد از ساعتها دوری و دلنگرانی همدیگر را دیده بودند خوابمان نبرد، اما مطمئنم به ایمان و اعتقاد تکتک حاضرین در موکب از پیر تا جوان افزوده شد.
?نقل خاطره از خانم زهرا واهبی