من هر ساله از جاماندههای اربعین بودم و از کربلا تنها دستم به ضریحش رسید.
آنجا که خبر آوردند کاروانی عازم است که گوهرش ضریح حسینعلیهالسلام است. همهمه در شهر راه افتاد. لبها خندان؛ چشمها لبریز از اشک شوق و منتظر برای وصالِ یار.
کاروان منزل به منزل در راه بود و ما چشم انتظار. وِرد زبان همه شده بود حسینعلیهالسلام. ”فما احلی اسمائکم“؛ حسین چه نام شیرینی….
روز موعود فرا رسید. هوا گرگ و میش بود ولی دلها و چشمها بیدار. همه در خیابان با اشک و لبخند. هرکسی به زبان خود مرثیهای میخواند. موکبها به راه. آن قسمت شهر شده بود شعبهای از کربلا.
دقایق گذشت؛ ساعت ها گذشت. خبری نیامد. انتظار یک واژه است؛ لیکن معنای آن هزاران واژه. همه در خوف و رجا. حسرتی کُشنده بود که دستمان به ضریح هم نرسد.
بالاخره آمد. محشری به پا شد. ضریح چنان در آغوش تمام شهر گرفته شد که گویی نقطه اتکای شهر به ضریح است و اگر جدا شود فرو میپاشد.
هوا تاریک شد و ضریح مثل خورشید میدرخشید. خبر دادند که وقت تمام است! عاشق که به معشوق رسد، مگر وقتشناس است؟!
باران، شلاقی میبارید. گاهی هم تگرگ میآمد، آن هم تگرگی که معروف است به سَرشِکن! اما هیچکس از ضریح دست نشُست. دست به دامان بزرگ شهر شدند. بزرگ شهر هم دلداده و شیدا؛ لب گشود و گفت: ”اینجا مشهدِ شُهداست؛ خون شهدا میجوشد؛ بگذارید ضریح، امشبی در این خاک بماند.“
ماند و شد یک شب به یاد ماندنی در حافظهی تاریخ شهر…
نقل خاطره از خانم جعفری
[شنبه 1399-06-22] [ 05:56:00 ب.ظ ]