… نگاهم را می اندازم روی صورت مامان: «بله!»
زن اصفهانی رو برویم می ایستد: «چه اسمی قشنگی! رقَیه».
زن عرب راه می افتد: «تفضل… یا اباعبدالله إشفع لی و لهم… یا الله إغفرلی بحق زوارالحسین»
بابا راه می افتد: «راه بیوفتین! معطلشون کردیم.»
رد نگاهش را روی صورتم حس میکنم. مامان شانه به شانهی بابا دنبال زن عراقی راه میافتد. سرم را بالا میگیرم. پسر کنار ویلچر ایستاده و به کفشهایم نگاه میکند.
بعد از سلام، ببخشیدی میگویم و میدوم کنار بابا.
مامان گردن میکشد و نگاهم میکند: «پسر خوبیه! نه مرتضی؟»
بابا سرش را تکان میدهد: «فعلاً آره… صبر داشته باش.»
برمیگردم. پسر، ویلچر را هل میدهد. زن اصفهانی دستش را توی هوا تکان میدهد: «رقیه، دختِری گلم!». میایستم. ویلچر کنار پاهایم. قدم برمیدارم. بابا تمام حواسش به من است. چشمم میافتد به پسر. نگاهش را میدزدد. گُر میگیرتم. چادرم را میکشم جلو.
خانهای نیمه کاره. در را باز میکند: «تفضل… هلبیکم»
یک حیاط بزرگ خاکی با دیوارهای کاهگلی. چند اتاق کنارِ هم. ما را میبرد نزدیک اتاقها… دست دراز میکند و اتاق کناری را نشان بابا و پسر میدهد. آنها میروند تو. زن اصفهانی از روی ویلچر بلند میشود. لنگان لنگان وارد اتاق میشود و گوشهای مینشیند. به من اشاره میکند. کنارش مینشینم. پاهایش را دراز میکند و زانویش را میمالد: «پسِریما پسندیدی یا نه؟»
چیزی نمیگویم. مامان مینشیند روبرویش: «حاج خانوم. بذارین همو بشناسیم اونوقت…»
_ «باشِد. هر جور راحتین… پسِرم بعضی شوما نباشِد خیلی خُبس. بیبین همی ویلچرا رفتِس جور کردِس تا من اذیِت نشم. دل رحما و مهربونِس.»
مامان به تَرَکهای روی دیوار نگاه میکند: «بله. خدا حفظشون کنه… خوشا به سعادت این مَردم… با این شرایط میخواد به ما شام بده فقط به عشق امام حسین.»
زن عراقی میآید تو. سینی خرما دستش است. میگذارد وسط اتاق: «تفضل… پات درد داره؟»
مینشیند کنار زن اصفهانی. پاچههایش را بالا میکشد و شروع میکند به ماساژ دادن . زن اصفهانی لبش را میگزد. دستش را میگیرد: «وای خجالِتَم نده!»
زن عراقی میخندد و کارش را ادامه میدهد. از ته حلق میگوید: «لا حاج خانوم… وظیفه است… من خوشحال میشم.»
دختر بچهای میدود توی اتاق. یک دانه خرما برمیدارد. مامان میخندد: «اسمت چیه؟»
دختر با چشمهای درشت و سیاهش نگاهش میکند. مامان تکرار میکند: «اسمت… اسمت چیه؟»
زن عرب می گوید: «سَعاده»
دختر میخندد. دو تا دندان خرمایی شدهاش پیدا میشود. میدود بیرون.
زن اصفهانی میگوید: «حمومیدون کوجاس؟»
زن عرب کنج اتاق را نشان میدهد. یک در آهنی باد کرده. زن اصفهانی دستش را میگیرد: «دسیدا بوسیدم. خُب شدم. پام، دردش کم شد.» زن عراقی میرود بیرون. پاچههایش را پایین میکشد: «آدِم تو رو اینا خجالِت می کشِد. چَندی اینا خُبن.»
از توی کیفش حوله بیرون میآورد: «من برم یُخده زیری آبی داغ، بِدِنم حال بیاد.»
در حمام را میبندد. مامان میآید کنارم. به لبانش خیره میشوم و گوشهایم را تیز میکنم.
_ «پسر محجوبیه! تو خوشت اومد؟»
_ «بد نیست. اما هنوز هیچی ازش نمیدونیم که… تازه… یعنی من برم اصفهان؟»
صدای زن اصفهانی بلند میشود: «نَنه این آب سردِس. برو بگو پَ چِر آبی گرم نیمیاد.»
چادرم را می اندازم روی سرم. می روم کنار در. زن
زن عرب گوشهی حیاط زیر قابلمه را روشن میکند. دخترک دورش میچرخد و میخندد. میدوم کنارش: «مای بارد!»
زن عرب سرش را تکان میدهد: «الان میام.»
میروم طرف در. مامان کنار در ایستاده: «پس چی شد؟ خیلی سردش شده. میترسم سرما بخوره.»
از کنارش رد میشوم: «گفت الان میاد.»
زن عرب با یک تشت آب در دست پیدایش میشود. تشت را میگذارد وسط اتاق. یک تشت پر از آب و یخ. مامان نگاه می کند: «این چیه؟»
_ «مای بارد.»
مامان نگاهش را میاندازد روی صورتم. میترکم از خنده. صدای زن اصفهانی بلند میشود: «وای نَنه چایدَم.»
زن عرب به درِ حمام نگاه میکند. مامان میرود کنار در حمام: «آب سرد است. چرا آب گرم نیست؟»
زن عرب از ته حلقش شروع میکند به عربی حرف زدن. بلند می گویم: «آبگرمن… آبگرمکن ندارید.»
میرود بیرون. میدوم دنبالش. کنار اتاق یک راهروی آجریست. میرود ته راهرو. آبگرمکن بشکهای را میبینم. لولهاش دیوار را سوراخ کرده و رفته تو. با دست نشانم میدهد: «ما استفاده نمیکنیم. این هم برای زوار». میروم کنار اتاق مردها. صدا میزنم: «بابا». بابا میآید بیرون.
_ «بابا حاج خانوم رفته تو حموم. آب سردِ. آبگرمکن انگار خاموشه. سرما میخوره.»
صدای پسر میآید: «مامانم نچاد؟»
میآید دم در: «آبگرمکون کوجاس؟»
راه میافتم. صدای قدمهایش را میشنوم. ببخشیدی میگوید و از کنارم رد میشود. کنار آبگرمکن مینشیند. میدود توی حیاط. از زیر قابلمه یک چوب برمیدارد. چوب را میبرد توی اتاقک آبگرمکن. به درجهها نگاه میکند و دستکاریشان میکند: «حالا این آب کِی گرم بشِد!». میدود توی حیاط: «حج خانوم یه ظرف بدین آب، گرم کنم برا مامانم.»
زن عرب کنار قابلمه نشسته و غذایش را هم میزند. میدوم کنار در. سرم را میدهم تو: «مامان، آب گرم نشد؟»
مامان کنار حمام ایستاده: «میگه به سردی قبل نیست. اما هنوز سرده.»
صدای پسر را میشنوم. برمیگردم. یک قابلمه آب جوش دستش است. میروم توی اتاق و در را کامل باز میکنم. یا الله میگوید و میآید تو: «مامان درا باز کن! براد آبی داغ آوردم.» در باز میشود. پسر قابلمه را هل میدهد گوشهی حمام: «این کاسه را وردار آ با آبی سرد قاتی کن! حالا کم کم آب داغ میشِد.»
به مادرم نگاه میکند: «ببخشید یُخده هوا مادِری منا داشته باشید. خدا خیریدون بدِد.»
میرود بیرون. مامان نگاهم میکند و لبخند میزند: «پسری که اینقدر هوای مادرشو داره، زنشو رو چشماش میذاره.»
حوله را روی سرش میکشد. موهای سفیدش از گوشهی حوله بیرون زده است: «آخی. سُبُک شدم. الای خدا به حق حضرِت عباس یه زنی خُب بِد، بِدِد عباسم!»
حوله بیحرکت روی سرش میمانَد. سرش را میچرخاند طرف مامان: «میگم حج خانوم. حالا که ما اینجایم میگما به آقادون بوگو اجازه بدد این دوتا با هم حرفاشونو بزنن. هان؟»
مامانم میخندد: «باشه. من حرفی ندارم. اما خُب ما نمیدونیم پسرتون اصلاً دختر ما رو پسندیده یا نه!»
حوله را میگذارد روی زانویش. روسری گل ریزش را سر میکند: «خودِد مادِری و میدونی. من تا نیگاش کردم فمیدم. تو راوَم اِزِش پرسیدم.»
نگاهش را میاندازد روی صورتم: «بعد اِز اونم، دلش بخواد… دختِری به این خُبی». میخندد و میگوید: «بویی بهار نارنجم که میدِد.»
زن عرب میآید تو. سینی چای دستش است.
_ «بَه! دَسیدا بوسیدم. چایی عراقی»
دست میبرم توی کوله. لیوان آبی رنگم را بیرون میآروم. تکانش میدهم. صدای دانههای هل… مینشینم کنارش. درِ لیوان را باز میکنم: «حاج خانوم هِلِ نه بهار نارنج.»
ابرویش را بالا میاندازد. دوتا هل برمیدارد. میاندازد توی دو تا استکان. میگذاردشان توی سینی. به مامان نگاه میکند:«با اجازه شوما. سینیا ببِرِد با پسِرم حرف بزِنَن.»
سینی را میدهد دستم. همراهم میآید. کنار در میایستد: «حج آقا اجازه هست با هم حرفاشونا بزِنن؟»
بابا بلند میشود و میآید بیرون. آرام درگوشم نجوا میکند: «إن شاالله خوشبخت بشی دخترم.»
همراه زن اصفهانی میرود پیش مادرم و من سینی به دست میروم پیش عباس!
«پایان»
برای خواندن تمامی قسمتهای این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.
?خاطره از عصمت مصطفوی
[پنجشنبه 1399-07-10] [ 11:11:00 ب.ظ ]