قدم‌های عاشـ ـقی
 
  خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

   




قدم‌هاے عاشـ ـقے

⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.






بیشتر خوانده شده‌ها





اوقات شرعی

امروز: پنجشنبه 09 فروردین 1403
اوقات شرعی به افق:
  • اذان صبح اذان صبح:
  • طلوع آفتاب طلوع آفتاب:
  • اذان ظهر اذان ظهر:
  • غروب آفتاب غروب آفتاب:
  • اذان مغرب اذان مغرب:
  • نیمه شب شرعی نیمه شب شرعی:




  • کاربران آنلاین

  • رضوی
  • دهقان
  • خاله الهام


  •   چای عراقیِ هل‌دار   ...

     

    … نگاهم را می اندازم روی صورت مامان: «بله!»
    زن اصفهانی رو برویم می ایستد: «چه اسمی قشنگی! رقَیه».
    زن عرب راه می افتد: «تفضل… یا اباعبدالله إشفع لی و لهم… یا الله إغفرلی بحق زوارالحسین»

    بابا راه می افتد: «راه بیوفتین! معطلشون کردیم.»
    رد نگاهش را روی صورتم حس می‌کنم. مامان شانه به شانه‌ی بابا دنبال زن عراقی راه می‌افتد. سرم را بالا می‌گیرم. پسر کنار ویلچر ایستاده و به کفش‌هایم نگاه می‌کند.

    بعد از سلام، ببخشیدی می‌گویم و می‌دوم کنار بابا.
    مامان گردن می‌کشد و نگاهم می‌کند: «پسر خوبیه! نه مرتضی؟»

    بابا سرش را تکان می‌دهد: «فعلاً آره… صبر داشته باش.»

    برمی‌گردم. پسر، ویلچر را هل می‌دهد. زن اصفهانی دستش را توی هوا تکان می‌دهد: «رقیه، دختِری گلم!». می‌ایستم. ویلچر کنار پاهایم. قدم برمی‌دارم. بابا تمام حواسش به من است. چشمم می‌افتد به پسر. نگاهش را می‌دزدد. گُر می‌‌گیرتم. چادرم را می‌کشم جلو.

    خانه‌ای نیمه کاره. در را باز می‌کند: «تفضل… هلبیکم»
    یک حیاط بزرگ خاکی با دیوارهای کاهگلی. چند اتاق کنارِ هم. ما را می‌برد نزدیک اتاق‌ها… دست دراز می‌کند و اتاق کناری را نشان بابا و پسر می‌دهد. آن‌ها می‌روند تو. زن اصفهانی از روی ویلچر بلند می‌شود. لنگان لنگان وارد اتاق می‌شود و گوشه‌ای می‌نشیند. به من اشاره می‌کند. کنارش می‌نشینم. پاهایش را دراز می‌کند و زانویش را می‌مالد: «پسِریما پسندیدی یا نه؟»

    چیزی نمی‌گویم. مامان می‌نشیند روبرویش: «حاج خانوم. بذارین همو بشناسیم اونوقت…»

    _ «باشِد. هر جور راحتین… پسِرم بعضی شوما نباشِد خیلی خُبس. بیبین همی ویلچرا رفتِس جور کردِس تا من اذیِت نشم. دل رحما و مهربونِس.»

    مامان به تَرَک‌های روی دیوار نگاه می‌کند: «بله. خدا حفظشون کنه… خوشا به سعادت این مَردم… با این شرایط می‌خواد به ما شام بده فقط به عشق امام حسین.»

    زن عراقی می‌آید تو. سینی خرما دستش است. می‌گذارد وسط اتاق: «تفضل… پات درد داره؟»

    می‌نشیند کنار زن اصفهانی. پاچه‌هایش را بالا می‌کشد و شروع می‌کند به ماساژ دادن . زن اصفهانی لبش را می‌گزد. دستش را می‌گیرد: «وای خجالِتَم نده!»

    زن عراقی می‌خندد و کارش را ادامه می‌دهد. از ته حلق می‌گوید: «لا حاج خانوم… وظیفه است… من خوشحال می‌شم.»
    دختر بچه‌ای می‌دود توی اتاق. یک دانه خرما برمی‌دارد. مامان می‌خندد: «اسمت چیه؟»

    دختر با چشم‌های درشت و سیاهش نگاهش می‌کند. مامان تکرار می‌کند: «اسمت… اسمت چیه؟»

    زن عرب می گوید: «سَعاده»

    دختر می‌خندد. دو تا دندان خرمایی شده‌اش پیدا می‌شود. می‌دود بیرون.

    زن اصفهانی می‌گوید: «حمومیدون کوجاس؟»

    زن عرب کنج اتاق را نشان می‌دهد. یک در آهنی باد کرده. زن اصفهانی دستش را می‌گیرد: «دسیدا بوسیدم. خُب شدم. پام، دردش کم شد.» زن عراقی می‌رود بیرون. پاچه‌هایش را پایین می‌کشد: «آدِم تو رو اینا خجالِت می کشِد. چَندی اینا خُبن.»

    از توی کیفش حوله بیرون می‌آورد: «من برم یُخده زیری آبی داغ، بِدِنم حال بیاد.»

    در حمام را می‌بندد. مامان می‌آید کنارم. به لبانش خیره می‌شوم و گوشهایم را تیز می‌کنم.

    _ «پسر محجوبیه! تو خوشت اومد؟»

    _ «بد نیست. اما هنوز هیچی ازش نمی‌دونیم که… تازه… یعنی من برم اصفهان؟»

    صدای زن اصفهانی بلند می‌شود: «نَنه این آب سردِس. برو بگو پَ چِر آبی گرم نیمیاد.»
    چادرم را می اندازم روی سرم. می روم کنار در. زن

    زن عرب گوشه‌ی حیاط زیر قابلمه را روشن می‌کند. دخترک دورش می‌چرخد و می‌خندد. می‌دوم کنارش: «مای بارد!»

     

     

    زن عرب سرش را تکان می‌دهد: «الان میام.»
    می‌روم طرف در. مامان کنار در ایستاده: «پس چی شد؟ خیلی سردش شده. می‌ترسم سرما بخوره.»

    از کنارش رد می‌شوم: «گفت الان میاد.»

    زن عرب با یک تشت آب در دست پیدایش می‌شود. تشت را می‌گذارد وسط اتاق. یک تشت پر از آب و یخ. مامان نگاه می کند: «این چیه؟»

    _ «مای بارد.»

    مامان نگاهش را می‌اندازد روی صورتم. می‌ترکم از خنده. صدای زن اصفهانی بلند می‌شود: «وای نَنه چایدَم.»

    زن عرب به درِ حمام نگاه می‌کند. مامان می‌رود کنار در حمام: «آب سرد است. چرا آب گرم نیست؟»

    زن عرب از ته حلقش شروع می‌کند به عربی حرف زدن. بلند می گویم: «آبگرمن… آبگرمکن ندارید.»

    می‌رود بیرون. می‌دوم دنبالش. کنار اتاق یک راهروی آجری‌ست. می‌رود ته راهرو. آبگرمکن بشکه‌ای را می‌بینم. لوله‌اش دیوار را سوراخ کرده و رفته تو. با دست نشانم می‌دهد: «ما استفاده نمی‌کنیم. این هم برای زوار». می‌روم کنار اتاق مردها. صدا می‌زنم: «بابا». بابا می‌آید بیرون.
    _ «بابا حاج خانوم رفته تو حموم. آب سردِ. آبگرمکن انگار خاموشه. سرما می‌خوره.»

    صدای پسر می‌آید: «مامانم نچاد؟»

    می‌آید دم در: «آبگرمکون کوجاس؟»

    راه می‌افتم. صدای قدمهایش را می‌شنوم. ببخشیدی می‌گوید و از کنارم رد می‌شود. کنار آبگرمکن می‌نشیند. می‌دود توی حیاط. از زیر قابلمه یک چوب برمی‌دارد. چوب را می‌برد توی اتاقک آبگرمکن. به درجه‌ها نگاه می‌کند و دستکاریشان می‌کند: «حالا این آب کِی گرم بشِد!». می‌دود توی حیاط: «حج خانوم یه ظرف بدین آب، گرم کنم برا مامانم.»

    زن عرب کنار قابلمه نشسته و غذایش را هم می‌زند. می‌دوم کنار در. سرم را می‌دهم تو: «مامان، آب گرم نشد؟»

    مامان کنار حمام ایستاده: «میگه به سردی قبل نیست. اما هنوز سرده.»

    صدای پسر را می‌شنوم. برمی‌گردم. یک قابلمه آب جوش دستش است. می‌روم توی اتاق و در را کامل باز می‌کنم. یا الله می‌گوید و می‌آید تو: «مامان درا باز کن! براد آبی داغ آوردم.» در باز می‌شود. پسر قابلمه را هل می‌دهد گوشه‌ی حمام: «این کاسه را وردار آ با آبی سرد قاتی کن! حالا کم کم آب داغ می‌شِد.»

    به مادرم نگاه می‌کند: «ببخشید یُخده هوا مادِری منا داشته باشید. خدا خیریدون بدِد.»

    می‌رود بیرون. مامان نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند: «پسری که اینقدر هوای مادرشو داره، زنشو رو چشماش می‌ذاره.»

    حوله را روی سرش می‌کشد. موهای سفیدش از گوشه‌ی حوله بیرون زده است: «آخی. سُبُک شدم. الای خدا به حق حضرِت عباس یه زنی خُب بِد، بِدِد عباسم!»

    حوله بی‌حرکت روی سرش می‌مانَد. سرش را می‌چرخاند طرف مامان: «میگم حج خانوم. حالا که ما اینجایم میگما به آقادون بوگو اجازه بدد این دوتا با هم حرفاشونو بزنن. هان؟»

    مامانم می‌خندد: «باشه. من حرفی ندارم. اما خُب ما نمی‌دونیم پسرتون اصلاً دختر ما رو پسندیده یا نه!»

    حوله را می‌گذارد روی زانویش. روسری گل ریزش را سر می‌کند: «خودِد مادِری و می‌دونی. من تا نیگاش کردم فمیدم. تو راوَم اِزِش پرسیدم.»

    نگاهش را می‌اندازد روی صورتم: «بعد اِز اونم، دلش بخواد… دختِری به این خُبی». می‌خندد و می‌گوید: «بویی بهار نارنجم که می‌دِد.»

    زن عرب می‌آید تو. سینی چای دستش است.

    _ «بَه! دَسیدا بوسیدم. چایی عراقی»

    دست می‌برم توی کوله. لیوان آبی رنگم را بیرون می‌آروم. تکانش می‌دهم. صدای دانه‌های هل… می‌نشینم کنارش. درِ لیوان را باز می‌کنم: «حاج خانوم هِلِ نه بهار نارنج.»

    ابرویش را بالا می‌اندازد. دوتا هل برمی‌دارد. می‌اندازد توی دو تا استکان. می‌گذاردشان توی سینی. به مامان نگاه می‌کند:«با اجازه شوما. سینیا ببِرِد با پسِرم حرف بزِنَن.»

    سینی را می‌دهد دستم. همراهم می‌آید. کنار در می‌ایستد: «حج آقا اجازه هست با هم حرفاشونا بزِنن؟»

    بابا بلند می‌شود و می‌آید بیرون. آرام درگوشم نجوا می‌کند: «إن شاالله خوشبخت بشی دخترم.»

    همراه زن اصفهانی می‌رود پیش مادرم و من سینی به دست می‌روم پیش عباس!

    «پایان»

     

    برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

     

    ?خاطره از عصمت مصطفوی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



    [پنجشنبه 1399-07-10] [ 11:11:00 ب.ظ ]





      هلبیکم یا زوّار   ...


    _ «ان شاء الله هر چی خیرِ!»

    _ «ایشاالله. کاش یه جا بود یُخده می‌نیشَسَم.»

    مامان دستش را می‌گیرد و می‌بَرد طرف موکب: «بیاین بریم تو… پاهاتونم ماساژ میدن». دم چادر نگاهی به من می‌اندازد. معنی نگاهش را نمی‌فهمم. همان جا می‌ایستم. زنی کالسکه‌ی بچه‌اش را هُل می‌دهد و از کنارم رد می‌شود. چشم از بچه برنمی‌دارم. دارد به من می‌خندد. لُپ‌های نرمش چال افتاده‌اند. دیگر نمی‌بینمش.

     

     

    پسر بچه‌ای چادر مادرش را محکم گرفته است و بلند بلند می‌خواند: «با یه عَلَم… ایشاالله البعین میایم سمت حَلَم!»؛ برایش می‌خندم. نگاهش را می‌دزد و بلندتر شعرش را تکرار می‌کند.

    زنی عرب می‌آید سمتم. هی می‌بوسدم: «إنتِ زائرالحسین… هلبیک… تفضلی…».

    می‌دوم کنار موکب. سرم را می‌دهم تو: «مامان! مامان…» می‌بینمش. می‌آید جلو.

    _ «مامان یه زن عرب می‌گه بریم خونشون. منم اومدم اینجا». کسی را کنارم حس می‌کنم. نگاه می‌اندازم. خودش است.

    _ «إنتِ مادرش؟»

    مامان سر تکان می‌دهد: «بله. آره».

    می‌رود تو. دست می‌اندازد به کمر مامان: «تفضلی… زوار الحسین… نُور عینی… هلبیکم…».

    _ «نه حاج خانوم. مزاحم شما نمی‌شیم…».

    زن عرب نگاهش می‌کند. دوباره تکرار می‌کند: «مزاحم نمی‌شویم… تو یه چیزی بهش بگو!»

    می‌روم جلو: «شکراً… لا…».

    دستم را می‌گیرد. از ته حلقش می‌گوید: «یعنی چی؟ تفضلی…»، دست مامان را هم می‌گیرد. مامان چادرش را می‌گیرد زیر دندانش: «صبر کن لا اقل به شوهرم بگم بیاد». گوشی را از توی جیبش بیرون می‌آورد.

    صدای زن اصفهانی را می‌شنوم. صدا واضح‌تر می‌شود: «حج خانوم… پَ کوجا رفتی حَج خانوم؟»

    نگاهش را از مادرم می‌گیرد و با نگاهش از سر و کول زن عرب بالا می‌رود. به من اشاره می‌کند:«چی چی می‌گِد؟ چرا دَسیدا گرفتِس؟»

    _ «هیچی حاج خانوم. میگه امشب بریم خونشون…»

    _ «الله اکبر به کارا خدا… خدا حفظِد بکنه حج خانوم. خدا به مال و زندگید برکِت بدِد ایشاالله…».

    _ «الو! سلام… میگم یه خانوم عرب اومده اصرار داره بریم خونشون… بیا جلوی موکب… باشه، فعلاً».

    دستم را می‌کشم و می‌گویم: «یا سیدتی… تَعَالَيْ!»

    همگی می‌رویم بیرون موکب. بابا را می‌بینم. می‌آید جلو. زن اصفهانی سلامش می‌کند: «حال شوما خوبس حج آقا؟»

    _ «خیلی ممنون حاج خانوم!»

    به مادرم نگاه می‌کند. مامان با حرکات اعضای صورتش حالی‌اش می‌کند که بعداً همه چیز را برایش تعریف می‌کند.

    زن عرب رو به بابا می‌کند: «یا سیدی… هلبیکم یا زوار … قدمْ سرِ چشم… تفضل»

    راه می‌افتد: «تفضل… تفضل… یا ابا عبدالله الحسین… هلبیکم….»

    دنبالش می‌رویم. زن اصفهانی کنارم راه می‌رود: «خدا خیریشون بدِد. یه کم دردی پام سُبُک شُدا… میگما می‌تونی شماره‌ی پِسِرما برام بیاری… بیا!»

    گوشی را می‌گیرد جلویم. به دقت دکمه‌ها را نگاه می‌کنم و یکی یکی فشارشان می‌دهم. می‌روم توی مخاطبین: «اسمشون چیه؟»

    _ «عباسِس.»

    پیدایش می‌کنم: «حاج خانوم بگیرید در گوشتون! داره زنگ می‌خوره.»

    گوشی را می‌گذارد روی لپش و چادرش را عقب و جلو می‌کند: «دسیدا بوسیدم عزیزم.»

    _ «الو. سلام نَنه. آ تو کوجای… من؟ من دیدم تو رفتِی، خودم یِ تیکه را راه اومِدم. حالاوَم یه خانومِی عرب می‌خواد بِبِردِمون خونش… موکبی جوادالائمه… نِزیکی… خُب باشد… جَلدی خودِدا برسون…. دختِرم به این خانومِ بوگو یُخده وایسِه تا پِسِرم بمون برسِد.»

    مامان آرام در گوش بابا پچ‌پچ می‌کند. بابا هم کمی گوشش را برده طرف صورت مامان.

    قدم هایم را تند می‌کنم: «بابا!»

    نگاهش را می‌اندازد روی چشم‌هایم. خجالت می‌کشم. نگاهم را کش می‌دهم روی صورت مامان: «این خانوم می‌گه پسرش داره میاد. صبر کنید تا بهمون برسه.»

    _ «خُب به خانوم عربِ بگو!»

    می‌دوم کنارش: «یا سیدتی. إصبری!»

    می‌ایستد. زن اصفهانی بلند می‌گوید: «پسِریمم دارِد میاد… خدا خیریدون بِدِد. یُخده گیر کنید تا برسِد.»

    توی ذهنم دنبال جمله‌ای عربی هستم، با لهجه‌ی عراقی می‌گویم: «إبْنُها… یَجیء»

    زن عرب فقط نگاهم می‌کند.

    _ «پسرش دارد می‌آید اینجا… صبر کنید!»

    _ «پسِرِم دارِد میاد… الای قربونی قد و بالاد برم مادِر… پِسِریمِس؛ عباسِس»

    نگاه نمی‌کنم. حس می‌کنم قلبم سوراخ شده و چیزی شُر شُر می‌ریزد کف سینه‌ام. زیر پوستم داغ شده. خودم را پشت زن عرب قایم می‌کنم. صدای بریده بریده‌اش را می‌شنوم: «سلام مامان. کاش همونجا وایساده بودی!»

    _ «طوری نیس مامان… این حج آقا و حج خانومم با ما میان خونه این خانوم.»

    _ «سلام حج آقا… سلام حج خانوم…»

    بابا می‌گوید: «سلام پسرم … خدا قوت… تا اینجا رو دویدیا!»

    صدای خنده‌اش را می‌شنوم: «بله، راسیاتش مادِرَم پا درد دارِد. رفتم براش این ویلچرا جور کردم. مامان بیشین ببین خُبِ. راحتی.»

    _ «وایسا ببینم! پَ دختِرم کو؟»

    مامان صدایم می‌کند: «رقیه! مامان! اونجا چرا وایسودی؟»

    برای خواندن ادامه داستان کلیک بفرمایید.

     

    برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

     

    ?خاطره از عصمت مصطفوی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



    [چهارشنبه 1399-07-09] [ 08:44:00 ب.ظ ]





      بفرمایید چای!   ...


    سر می‌چرخانم و توی جمعیت دنبال مامان و بابا می‌گردم. نمی‌بینمشان. صدای گوشی‌ام بلند می‌شود.

    _ «سلام مامان… نمی‌بینمتون… آخه… خُب… الان کجایین؟ موکب جواد‌الائمه… باشه. همونجا وایسینا! الان میام.»

    گوشی را می‌گذارم توی جیبی که به مانتویم دوختم.

    _ «مامانِد بود؟»

    سرم را بالا می‌آورم:«بله حاج خانوم.»

    _ «جوابی سوالمو ندادی عزیزم!»

    لبخند می‌زنم. اصفهان؛ شیراز! اگه پسر خوبی بود چی؟ یعنی از مامانم دور بشم؟! «چی بگم حاج خانوم. باید به مامانم بگم.»

    قدم اول را برمی‌دارم. جوان عراقی داد می‌زند: «شای… تفضل!»

     

     

    زن اصفهانی نگاهی به پسر می‌کند:«نیمی‌دونی چَندی چایی عراقی دوست دارم.» قد و بالایم را می‌پاید. «دختِرم بیا یه چای بخوریم!»

    می‌ایستم؛ «آخه مامانم منتظرِ»

    _ «مِگه نگفتی بایِد به مامانِد بوگوی. بیا جَلدی یه چای بخوریم، بعد با هم می‌ریم پیشش… جوون، یه چای عراقی بده!»

    نعلبکی، وسطِ دستِ پسر عراقی را می‌پوشاند. دستِ آفتاب سوخته‌اش را جلو می‌آورد؛ «تفضلی یا أمی!»

    زن اصفهانی چای را می‌گیرد؛ «اِلای خوشبخت شی! یه دونم به دختِرَم بده!»

    زبانم می‌سوزد. چای می‌ریزد روی چادرم. استکان را عقب می‌گیرم. قطره‌های چای از روی چادرم سُر می‌خورد. زن اصفهانی چادرش را می‌کشد روی لبانش. نخودی می‌خندد: «چرا هول کردی؟»

    استکان نیمه از چای را می‌گذارم توی سینیِ روی صندلی: «حاج خانوم! مامان و بابام منتظرن.»

    روی می‌چرخانَد طرف صندلی. استکان خالی را می‌گیرم و می‌گذارم کنار استکانِ نیمه پُر. چای‌ها لَمبُر برمی‌دارد.

    شروع می‌کند به راه رفتن: «بیا نَنِه! تُوَم دِلِد شوری مامان و بابادا می‌زِنِد.»

    عقب می‌افتد. می‌ایستم. می‌لنگد. دستم را باز می‌کنم. دور کمرش حلقه می‌کنم و آرام قدم برمی‌دارم. سنگینی بدنش را روی دستم حس می کنم. بهم نزدیک‌تر می‌شود: «چهارده سالم بود که آقام شوِرَم داد. شونزده سالم که بود بِچه اوِلیما زایدم. پِسِر بود… خارسوم کلی ذوق کرد.»

    _«چرا؟»

    چادرش را می‌دهد زیر بغلش: «چون پِسِر دوست بود.. هشتا شیکم زایدم… هَمِشَم پِسِر. شوِرَم دختِر خیلی دوست می‌داشت.»

    شانه‌اش را جلو می‌اندازد: «دسِد درد نگیرِد؟ سنگینیما اِنداختم روش!»

    هِن هِن‌کنان لبخند خشکیده‌یِ رویِ صورتم را دید می‌زند: «خدا بیامرزِدِش! حالاوَم هفتا دختِری خُب دارم. اِگه یه عروسی خُبی دیگه گیرم بیاد میشِد هشتا.»

    چشم می‌اندازم به سر در موکبی که آن جلوترها می‌بینمش: «موکب جوادالائمه.»

    قدمهایم را تندتر می‌کنم. زن اصفهانی چادرش را می‌کشد جلو: «وایسا نَنِه!»

    گردن می‌کشم. مامانم را می‌بینم. دستم را بلند می‌کنم و تکان‌تکان می‌دهم. برمی‌گردم. زن اصفهانی لنگان‌لنگان می‌رسد به من: «وای پام. همی جور توش دارِد می‌لُوِد.»

    _ «حاج خانوم! مامانمو دیدم. رسیدیم.»
    مامان می‌آید جلو:«یک ساعته ما اینجا معطلِ توییم.»

    با چشم به زن اصفهانی اشاره می‌کنم:«بابا کو؟»

    مامان نگاهش را از زن برمی‌دارد: «رفته تو موکب خستگی در کنه.»

    _ «حاج خانوم اینم مامانم.»

    مامانم می‌خندد و سلام می‌کند. زن اصفهانی مامانم را بغل می‌کند و می‌بوسد: «خدا نیگهدارِد باشِد  با این دسته گلی که تربیِت کردِی. خدا براد نیگرِش دارِد.»

    مامان دستش را می‌گذارد روی سرش تا چادرش نیفتد: «ممنون حاج خانوم. مگه چیکار کرده؟»

    زن اصفهانی براندازم می‌کند: «به این با وقاری، با ادبی… حقیقتِش من دنبالی یه عروسی خُب مثی دختِری شوما می‌گردم… به خودش که گفتم، گفت بایِد به مادِرَم بوگوی… حالا اینس که باش اومِدم پیشی شوما.»

    برق شادی را توی چشمهای مادرم می‌بینم: «آخه اینجا حاج خانوم. ما که شما رو نمی‌شناسیم. پسرتونم که ندیدیم…»

    زن اصفهانی می‌خندد: «پِسِریمَم می‌بینین… با هَمُدُوَم آشنا میشیم.»…

     

    برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید…

     

    برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

     

    ? خاطره از عصمت مصطفوی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



    [یکشنبه 1399-07-06] [ 08:54:00 ب.ظ ]





      دانه‌ی هِل...   ...


    کوله‌ام سنگین نیست. یک چادر و کلی جوراب. معلوم نیست بتوانم جورابهایم را بشویم یا نه! وقتی کثیف شد، می‌ریزمشان توی پلاستیکِ سیاهی که چپاندم تویِ جیبِ کناری کوله. با این کفش‌هایِ پیاده‌روی که هیچ روزنه‌ای هم ندارد، باید تند تند جوراب‌هایم را عوض کنم.

    مسواک و خمیردندان که باید باشد و یک مُشت هِل. ریختمشان توی لیوان دَر دارِ پلاستیکیِ آبی رنگم.
    الان یک هل توی دهانم هست. می‌ترسم کسی با من هم کلام شود و دهانم از خشکی، بویِ خوبی ندهد. هِی مِکش می‌زنم. نمی‌جَوَم. کرم ضد آفتاب هم آورده‌ام. اما بی‌فایده است. چند ساعتی گذشته و من خسته‌تر از آنم که کِرِم را روی صورتم تجدید کنم.

    آفتابِ عراق است. به قول زن همسایه، خدایا رحم به آفتابِ سوزانِ قیامت کن!

    جانِ هم کلام شدن با کسی را ندارم. مامان و بابا کمی جلوتر دارند، می‌روند. پسر پچه‌ی عراقی سینی را می‌گیرد جلویم: «مای بارد!». دستانم خشک و کثیف است. اما دو تا لیوان آبِ آکبَند را برمی‌دارم. لبخند را رویِ لبانم می‌چسبانم. نگاه نافذِ پسر بچه روی صورتم می‌ماسد. ازش خوشم می‌آید. لیوان یخ را می‌چسبانم به لُپش: «شکراً یا بُنَیَ!». سرش را می‌کشد عقب و بچگانه ذوقش را می‌کند.

     

     

    زنی مسن آن طرف‌تر دارد هِن هِن می‌کند و زیر لب نجوا: «وای نَنه. پام دارِد می‌پوکِد. قربونِت برم یا حُسَینی تشنه لب».

    پسر بچه با سینی می‌دود طرفش. زن آب را برمی‌دارد: «الهی خدا برا آقا و نِنِد نیگَرِد دارِد. چه پِسِری خُبی». پایش همراهی‌اش نمی‌کند. همان جا می‌ایستد و زانویش را می‌مالد. زنی عرب، پشت سرش می‌ایستد و دست دراز می‌کند تا آب بردارد. پسر بچه سینی را می‌برد جلو. زنِ اصفهانی چادرش را از زیر پایِ زنِ عرب می‌کشد: «چیکار می‌کونی؟ پادا اِز رو چادورَم وَردار!».
    زن عرب به چادر خاکی شده‌ی زن اصفهانی نگاه می‌کند: «إمشی یا أختی!».
    زن اصفهانی روی می‌چرخاند:«چی چی؟ به من میگی گُمشِ…».
    می‌دوم طرفِ زن اصفهانی: «می‌بوسمش. آخ که چقدر شما خوشمزه‌ای حاج خانوم!». دست می‌اندازم پشت کمرش. به زور دو تا قدم بر می‌دارد…
    _ «حاج خانوم، می‌گه إ م شی؛ یعنی راه برو!».
    ابرویش را بالا می‌اندازد و همین طور که صورتم را کنجکاوانه می‌جویَد، می‌گوید:«هان!».
    مرموز می‌خندد: «شوما اِز کوجا میای؟»
    _ «از شیراز».
    _ «هان! دیدم یه بویی خُبی می‌دِییا. بهار نارِجِس! اِگه یه چیز اِزِد بُپُرسم، راسیشا می‌گوی یا نه؟»
    کمی عقب می‌روم. دانه‌ی هِل را گوشه‌ی لُپم قایم می‌کنم: «مثلاً چی حاج خانوم؟».
    _ «بوگو بیبینم عروسی اِصفِهون می‌شی یا نه؟»… 

     

    برای خواندن ادامه‌ی داستان کلیک کنید.

     

     برای خواندن تمامی قسمت‌های این خاطره روی کلیدواژه “دانه هل” کلیک بفرمایید.

     

    ?نقل خاطره از خانم عصمت مصطفوی

     

    موضوعات: خاطرات زائر اربعینی؛ عصمت مصطفوی  لینک ثابت



    [شنبه 1399-07-05] [ 05:32:00 ق.ظ ]





      تبِ شدید   ...

     

    با این که وسط پیاده‌رویِ اربعین مریض شدم و مریضی‌ام توی کربلا خیلی شدید شد و کاملا بی‌حال بودم، ولی نمی‌دانم چرا خیلی از این حال، خوشحال و راضی بودم. بار اولی بود اینقدر تب شدید برای من لذت داشت؛ با این که احساس می‌کردم ارتباط قلبی‌ام با حضرت اباعبدالله‌حسین‌علیه‌السلام نسبت به بقیه خیلی کمتر است. با توجه به ظرفیتِ کمِ من، شاید اگر اینطور نمی‌شد زیارت به من نمی‌چسبید.

    “صلی الله علیک یا اباعبدالله؛ السلام علیک یا اباعبدالله”

    خوشبختی همه جوان‌ها در امر ازدواج ان‌شاالله.

     

    ?خاطره از محمد حمیدی

     

    موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت



    [جمعه 1399-07-04] [ 03:50:00 ب.ظ ]





    1 2 4 5 6

      خانه آخرین مطالب لینک دوستان تماس با ما  

     
     
    ⊱♥⊱╮ღ꧁ بســـ ــم رب الحسیــــن ꧂ღ╭⊱♥≺ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میلیونها عاشقـے کـہ در طریق‌ الحسیــــن، قدم‌ زنان خود را بہ بین‌الحرمین مےرسانند هر کدام داستانے شنیدنے براے خود دارند که وجہ مشترک همہ‌ے آن‌ها جاذبہ‌ے عشق حسین است. اینجا دفترےست براے ثبتِ خاطراتِ فراموش‌نشدنےِ اربعین. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی‌برداری از «خاطرات» با ذکر منبع بلامانع است.